زمانی را تصور کنید که تلفنها این شکلی نبودند،آن دستگاههایی را توی ذهنتان بیاورید که خود مخابرات همراه خط میداد.یا اگر خیلی نمیخواهید واقع گرا باشید آن تلفنهای سنگین سیاهی که گوشیشان را مثل وزنه بردارها سر کلهی خودشان نگه داشته بودند و زنگ که میخوردند خانه میلرزید.هر چی دوست دارید،مساله این است که تلفن صفحه ی نمایش نداشته باشد و زنگ که میخورد معلوم نباشد کیست.شما توی راهرویید،دارید از پلهها میآیید بالا.دستتان پر از خرید است و از اول خیابان هم پیاده آمدهاید.به پلههای آخر که میرسید به هن و هن افتادهاید و جانتان دارد از هرچند منفذتان درمی رود.پلاستیکهای لامصب کف دستتان خط انداختهاند و دیگر افتادهاید به زیر لب فحش دادن.یک دفعه هم صدای زنگ تلفن خانهاتان بلند میشود و تا برسید به در خانه،دو سه باز زنگ میخورد و تا با دستهای هول کرده میخواهید کلید را بیندازید و اگر مقید باشید کفش دربیارید و اگر نه با مغز بروید طرف تلفن نهایتا هفت هشت بار زنگش را خورده و قطع شده..ممکن است از آن روزهایی باشد که همه چیز به هیچ جایتان نیست،ممکن است هم منتظر تلفنی بوده باشید.ممکن است اصولا از شنیدن صدای تلفن خوشحال شده باشید.صدای تلفن توی گوشتان میپیچد و قطع میشود و گم میشود.اگر شخص زنگ زننده دوباره زنگ نزند و نگوید که او بوده شاید هرگز صاحبان آن زنگ های مرده را نشناسید.سرزمین تماسهای گم شده.
این اتفاق یک روزگاری میافتاد.شما میتوانستید از این وضعیت استفاده کنید.حتی روی موبایل.میشد زنگ زد،قطع کرد،میشد برای شنیدن صدای کسی ناشناس ماند.یک کمکی راز و رمز بود توی اتفاقات.تا به کسی زنگ میزدی زرتی شمارهات نمیافتاد روی گوشی.میتوانستی چند لحظه ای بروی توی خیال خوش که ا،شاید فلانی باشد.شاید این زنگ که میزند خودش است.با فلانی نمیخواهم حرف بزنم،ولی از کجا میتوانستی بفهمی که اوست؟از کجا میشد فهمید او نیست؟فلانی را میتوانستی کمی مرموز نگه داری برای خودت.فلانی می توانست بین زنگ های تلفن کمی هیجان انگیز بماند.میشد توی زنگهای ناشناس هیجان زده ماند...
پ.ن: دستهایش زشت بود.همان لحظه باید ترکش میکردم.
پ.ن۱: نوشته را از آرشیو آن وبلاگ دیگر پیدا کردم و هیچ تلاشی برای تمام کردنش نکردم.حال و هوایش ولی به همینجا بیشتر میخورد.این شد که اینجاست.شاید یک روز کاملش کردم.از کجا معلوم!
پ.ن۲:دستهایش زشت بود.خیلیها!