نیاز به یک کلمه دارم، کلمه‌ای که مرا از روی زمین بردارد.*

تمام رویای آب


همین رودخانه‌ایست که شب‌ها خانه‌ام را می‌برد.



*از شهرام شیدایی

بشمار

تفنگ را نشد که توی سرش فرو کند

پوتین‌هایش را زد زیر بغلش
و فرار کرد

من در خواب پدر بودم
بالا
بلند


بد بیدار شدم
نحس
بیدار شدم


چه تعبیر ناشیانه‌ایست زندگی

بمیرم از تنم

همان
وزن پوتین
برای قلب زیادست

لگدِ
هیچ، هیچ چیز برای من فرقی نمی‌کند
زیاد وکم
می‌کُشد

نفس
راه نمی‌رود
ناله می‌کند

بمیرم از تنم

همین روزهاست
که
رنج
مانند نقطه‌های رنگارنگ وارد دهانم شود

یا 
 با نخ‌های در هم پیچیده
 بر گردنم بیفتد

یا از رگ‌هایم بیرون بپاشد
روی عکس‌هایی که دختری تویشان لبخند می‌زند

همکاریم؛
زجر
چاقوی بُرنده‌ایست

بمیرم از تنم

زندگی
چیز سرد لجن‌آلوده‌ایست بدون تو

نفس بکش
وگرنه من که سال‌هاست

مرده‌ام

بمیرم از تنم

خطوط گردنم
محوِ بازی نور و بی‌نور بود

می‌ساختش
می‌کشیدش
زیبایش می‌کرد



 آن بالای زیرِ عشوه‌های سایه
را
به این سیاهیِ بی‌راهی
با همین باختم
       
             خطوط محو خودم را فراموش کردم
            مفتون خطوط بی‌تردید تو شدم
          



به م. برای جرات دوباره نوشتن:)


 
 
تاخیرم را ببخش

مرده پرواز نمی‌کند

حسادت است شاید

از شدت گرد و خاک
چاهار قدمیم را نمی‌بینم

اما
 به دست‌های مادرم که فکر می‌کنم
صبور
می‌شوم


تو
اما
آن‌جا که خوابیده‌ای
 کاش قبر نباشد
آرامگاه باشد


به ر.ر که بر دست طبیعت پیش دستی کرد.

از چه این همه بی خانگی

مگرم مادری

از مادران مادران

به کولی دربه دری آغوش باخته بود

که عمرم
 طوفان واره
هرگز به جایی آرام نگرفت

خواب‌زده

همه بازمی‌گردند

جز ما
که انگار رفتن‌هایمان را هیچ بازگشتنی نیست
انگار که مرده‌ایم

وقتی نمرده‌ایم
تو بودی که سایه می‌خواند
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش!


به چ.ب

زمانه‌ی گم شده


زمانی را تصور کنید که تلفن‌ها این شکلی نبودند،آن دستگاه‌هایی را توی ذهنتان بیاورید که خود مخابرات همراه خط می‌داد.یا اگر خیلی نمی‌خواهید واقع گرا باشید آن تلفن‌های سنگین سیاهی که گوشیشان را مثل وزنه بردارها سر کله‌ی خودشان نگه داشته بودند و زنگ که می‌خوردند خانه می‌لرزید.هر چی دوست دارید،مساله این است که تلفن صفحه ی نمایش نداشته باشد و زنگ که می‌خورد معلوم نباشد کیست.شما توی راهرویید،دارید از پله‌ها می‌آیید بالا.دستتان پر از خرید است و از اول خیابان هم پیاده آمده‌اید.به پله‌های آخر که می‌رسید به هن و هن افتاده‌اید و جانتان دارد از هرچند منفذتان درمی رود.پلاستیک‌های لامصب کف دستتان خط انداخته‌اند و دیگر افتاده‌اید به زیر لب فحش دادن.یک دفعه هم صدای زنگ تلفن خانه‌اتان بلند می‌شود و تا برسید به در خانه،دو سه باز زنگ می‌خورد و تا با دست‌های هول کرده می‌خواهید کلید را بیندازید و اگر مقید باشید کفش دربیارید و اگر نه با مغز بروید طرف تلفن نهایتا هفت هشت بار زنگش را خورده و قطع شده..ممکن است از آن روزهایی باشد که همه چیز به هیچ جایتان نیست،ممکن است هم منتظر تلفنی بوده باشید.ممکن است اصولا از شنیدن صدای تلفن خوشحال شده باشید.صدای تلفن توی گوشتان می‌پیچد و قطع می‌شود و گم می‌شود.اگر شخص زنگ زننده دوباره زنگ نزند و نگوید که او بوده شاید هرگز صاحبان آن زنگ های مرده را نشناسید.سرزمین تماس‌های گم شده.
این اتفاق یک روزگاری می‌افتاد.شما می‌توانستید از این وضعیت استفاده کنید.حتی روی موبایل.می‌شد زنگ زد،قطع کرد،می‌شد برای شنیدن صدای کسی ناشناس ماند.یک کمکی راز و رمز بود توی اتفاقات.تا به کسی زنگ می‌زدی زرتی شماره‌ات نمی‌افتاد روی گوشی.می‌توانستی چند لحظه ای بروی توی خیال خوش که ا،شاید فلانی باشد.شاید این زنگ  که می‌زند خودش است.با فلانی نمی‌خواهم حرف بزنم،ولی از کجا می‌توانستی بفهمی که اوست؟از کجا می‌شد فهمید او نیست؟فلانی را می‌توانستی کمی مرموز نگه داری برای خودت.فلانی می توانست بین زنگ های تلفن کمی هیجان انگیز بماند.می‌شد توی زنگ‌های ناشناس هیجان زده ماند...

پ.ن: دست‌هایش زشت بود.همان لحظه باید ترکش می‌کردم.
پ.ن۱: نوشته را از آرشیو آن وبلاگ دیگر پیدا کردم و هیچ تلاشی برای تمام کردنش نکردم.حال و هوایش ولی به همین‌جا بیشتر می‌خورد.این شد که این‌جاست.شاید یک روز کاملش کردم.از کجا معلوم!
پ.ن۲:دست‌هایش زشت بود.خیلی‌ها!

تو از هزاره‌های دور آمدی

کسی به کسی نیست
بیا در گوشت بگویم
که
        بهار می‌شود


                        و باز همه‌چیز خوب می‌شود


صدای من بماند و رگ‌های تو

بی‌گاه*


خجالت می‌کشم
از چشم‌هایم در آینه
و از دستانم که دور دسته‌ی چمدان حلقه می‌شوند
از بار که بر‌می‌دارم از زمین
از خاک که می‌گیرم از راه
از دوری که می‌شود درمانم
از فرار که می‌شود راهم

من این نبوده‌ام
چشمانم می گویند

من نگاه بودم به راه کسی
من لبخند بوده‌ام
آغوش مهربان
خون بوده‌‌ام به رگ‌

من این نبوده‌ام
گاهی نوشته‌ام که دوستت دارم
گاهی سرمای سرانگشتم را کسی سروده است
دست تنها نبوده‌ام
دست خالی

خاک بی پرده بر آینه‌ی خانه‌ام چرا نشست؟

من
دور افتاده‌ام از چهره‌ی آبیش
و غول سیاهی مرا خورده است