شهرهای ما،زندگی من

برای معدن چیان ایرانی و مرگ خاموششان



می گوید

می گفتند صداهایی به گوش می رسید از زیر این خروارها خاک

تا دیروز اما

امروز دیگر هیچ صدایی به گوش نمی رسد

حتما مرده اید
به همین سادگی

می گوید هوا گرم است و آن جا پر از گازهای مسموم

حتما مرده اید
به همین سادگی

این جا همین طورست
خبر ها کوتاه و ساده اند


آن دوردست ها

نجات انسان ها حماسه است
در سراسر جهان روی پرده می رود
هزاران نفر برای زندگی چشم به صحنه می دوزند


این نزدیکی ها

مرگ انسان ها آمارست
کوتاه گفته می شود
بی صدا
حتی به گوش هم نمی رسد

من اما
استاد بی صدا مردنم....







پ.ن:این نوشته شامل همه ی آن خبر هایی می شود که من شنیدمشان راجع به این اتفاق،دقیقا با همون جمله ها.





                                                            ****************************************



اینجا را چرا بستم؟به این بیچاره چه ربطی داشت؟نمی دانم
 حتما همچین آدمی شده ام دیگر
چیز بی گناهی را فدای گناه دیگران کردن شده کارم.

این جا را باز کردم که بایستم جلوی این خصوصیتم و بازش کردم چون هیچ جا مانند این به نوشتن نمی کشاندم.

سلام!



بمونه این آخرین غزلم واسه افطارت


این وبلاگ به علت به ف.ا.ک رفتن نویسنده(کسی که آن را می نوشت) تعطیل شد.

دوستش داشتم.

طبل بزرگ زیر پای چپ 3


آخرش یاد گرفتند

سربازها را می گویم
یاد گرفتند
گام هایشان را  محکم فرود بیاورند
سرقدم ها تنظیم شد

فرمانده گفت خوب است!

سربازان لبخند زدند با آن که در نگاهشان هیچ چیز نبود

طبل بزرگ زیر پای چپ!

مارش نظامی طنین انداخت:
 

                              مرثیه ای برای یک رویا..

رفتند

طبل بزرگ زیر پای چپ 2

صدای نکره ای فریاد زد

سربازان تفنگ ها را بالا بردند

و قلب صدها کودک از دست هایشان به زمین افتاد

طبل بزرگ زیر پای چپ 1

به سربازان
وقتی به شهر ها باز گشتند بگویید

حیف که خون هزاران گنجشک بر دستانشان خشکیده است....

آه ،کوپیاپو


لبخند بزن شهر!


این طرف ها کسی برای نجات زیر زمین ماندگان

نمی آید


لبخند بزن لعنتی!

به" یادت" بماند این همه مهربانی را

روی سر در شهر نوشتن درد  دوا نمی کند،یادت بماند


اشک های شوق مردمت را به جان بکش ،بر خاکت که می چکند..

جای پای پایکوبیشان را حک کن به تن

 که کوپیاپو

روراست که باشیم
آن جا هم جایی ست مثل شهر من!

زیبایی ها را باید

                 باید

                  باید

خوب به خاطر سپرد....


آه کوپیاپو

قابلی ندارد این نصیحت ها

نه،حرفش را هم نزن!

فقط نشانی مرا بده به آن نجات دهندگان...



wish they were just words



آن سر شهر نورهای رنگی هوا می کنند

حتما به همان مناسبتی که تو در آن سر کشور تمرین رژه رفتن  می کردی

دفاع مقدس

خدمت مقدس


                                                                          *****
بچه که بودم  این شب ها دوست داشتم با همسایه ها بروم روی پشت بام و فریاد بزنم "الله اکبر!"

پدر اجازه می داد

پدر من را مجبور نمی کرد

باز هم نمی داشت

می گویم پدر،چون مادر هم کودکی بود مثل من
با هم بزرگ شدیم

هیچکدام  هم بزرگ نشدیم

 و من هنوز هم دوست دارم روی پشت بام فریاد بزنم  "الله اکبر!"




                                                                          *****

این ها استاد تغییر نام اند

استاد قلب معنا

به "شیوا" می گویند محارب

به "سید ضیا" می گویند منافق

به "جنگ تحمیلی" می گویند دفاع مقدس

به "اجباری" می گویند خدمت مقدس



و الله اکبر گفتن این روزها جرم دارد!

دلم از اون دلای قدیمیه..




جایم
خوب است


اما

آغوش تو
جای دیگریست

تو و دوستی ،خدا را..

-چه خبر؟

خبری نیست به جز همان خبرهای همیشگی
خبر های من به مذاق شما که برای درد دل زنگ می زنید ،غرغر می آیند و اسباب دلزدگی
من شما را می بینم که دلسرد می شوید از خستگی من،از هیجانی که در صدایم نیست،می بینم که از دورم پراکنده می شوید،دور می شوید و لبخندتان را می بینم که باسمه ای می شود به مرور..
چند وقتی بگذرد دیگر سراغی هم نمی گیرد ازمان..
از خوشخالیم بگویم؟
شوخی می کنید،نکنید راست بگویید و دوست داشته باشید که بشنوید خوشحالی من این است که لوله را که می فرستم تو، ادرار بیاید یا مثلا سوزن را که می زنم با اولین سعیم خون وارد سرنگ شود؟
خبری نیست
فقط من غرقم در عمق بدبختی های مردمی که شما در تاکسی کنارشان می نشینید یا باهاشان در ترافیک می مانید
این ها همان آدم ها هستند که شما در خیابان به شکایت هایشان گوش می کنید
دیده اید که چه دل پری هم دارند؟
منتها به ما که می رسند،آهی که در بساط نداشته اند به ناله هم آراسته شده
زمین و زمان دست به دست هم داده تا دست که بر ایشان می زنیم فریــــــــادشان تا آسمان برود
دیگر از دست ما درد کشیدن هیچ راهه در کتشان نمی رود
فقط برای "بی درد" بودن می آیند و هر چه می گوییم هیچ نمی گیرند که ما نیشتر اگرچه می زنیم،قصدمان تسکین دردشان است
و دیگر" نفتی هم که سر سفره اشان به جایش چیز رفته" را از ما می خواهند..
گناهی هم ندارند
ما هم گناهی نداریم
شکایتی هم نداریم
فقط چه کنیم که خبرهامان همین ها هستند،درد و بیماری وسوزن،ادرار و خودکشی و شستشوی معده و آدم های خسته و شب بیداری که بعضا به مناسبت ماه "مبارک" رمزان!کسی ناهار هم بهشان نمی دهد.30 ساعت 30 ساعت بیدارند و کشیک می دهند و سرباز هم نیستند که کسی دلش برایشان بسوزد و روی کچلی سرهایشان دست بکشد وبگوید "آخی!جانم!"
گفتیم که در جریان باشید
نگویید دانشجو های پزشکی "عن"اند!

اگه هر پست بخواد این جوری آتیش بزنه...





کلماتم غمگینند
می خواهند به کار نیایند
                            به نشان اعتراض!
                           به نشان غم!

که می گویند ما را  به چه نوشتن
که آن که ما را اول بار
سرباز وار
به  کارزار
 نوشتن  فرستاد
دست بر کشیده است از نوشتن..
اگرچه به اجبار


می گویم شان آرام باشید گنجشگکان  کوچک من در لباس جنگ...
او آن است که  گرچه دامش را هرگز تهی نیافت
اما همیشه آماده بود
تا دیگر بار  و دیگر بار
دام بر گسترد
تا شده کلامی
کسی را به زیبایی نزدیکتر کند..
اقتدا کرده به قاموس بامدادان
                       
                             او هرگز از پا نخواهد نشست..



آرام می گیرند
کلماتم را می گویم
آرام اشک می ریزند
به یاد آن همه زیبایی که در احساس برخورد باران به خاک بود
                                                                                                هست...
                         

به نازی که لیلی به محمل نشیند..



از من می شنوی هیچ چیز را خراب نکن



 این جا سرزمین ویرانه هاست

  سرزمین  پا برجایی ویرانه ها

به خرمشهر نگاه کن

یا به آبادان

که انگار خداوند شوخی داشته با ما بر سر نامگذاریشان

                                                                نه خرم اند و نه آباد!



و به رودبار

یا بم!

نگاه کن!

این جا سرزمین ماندگاریست

آبادی را دست زمان ویران می کند و ویرانه ها هرگز دوباره آباد نمی شوند...


         
                                   از من می شنوی هیچ چیز را خراب مکن

                                                        که درست شدنش را هیچ امیدی نیست..

یک عاشقانه ی کوتاه

تنها چیزی که توانستم


        همچون بنفشه ها


                    هر کجا که خواستم ببرم،




عشق جاودانه ام بود...

رنگ ها و نام ها


یک پاکت مقوایی کاهی رنگ در ابعاد دفترهای مشق بچگیمان را تصور کنید،رویش این تصویر باشد یا یکی دیگر شبیه این،تویش 30 40تا برگه با همان شکل  وابعاد،مقوایی و بی کیفیت که رویشان نقاشی باشد،خیلی هایشان با پرسپکتیوی که معلوم است مثلا از پایین به بالا،از روی یک دیوار بزرگ عکس گرفته شده اند..

این پاکت مال مادرم بود و مثل همه ی چیزهای دیگر توی خانه ی ما،هیچ صاحب نداشت ، از دست ما بچه ها دور نگه داشته نمی شد (که عجیب بود چون ما ویرانگر بودیم واین "ما" یعنی من نمی خواهم حساب  خودم را از برادر هایم جدا کنم و بگویم آرام بودم و بی آزار!). ولو بود توی دست و بالمان که حتی اگر دوست داریم-که ظاهرا همیشه  هم داشتیم- با خودکار خط خطیش کنیم.
نمی دانم چرا این دفترچه یا پاکت را دوست داشتم ،یعنی نمی دانم در آن سن چرا جذبم  می کرد؛رویش نوشته بود : هنر انقلابی مکزیک،  که یادم نیست چه فکری راجع بهش می کردم  و حتی یادم نیست می توانستم بخوانمش وقتی دلداده اش شده بودم یا بعد ها خواندمش، اما خوب  برای کودکی که تفریحش اسب و سرخ پوست و کابوی بازی با برادرهاش است چه جذابیتی می تواند داشته باشد؟رنگی نبود ،نه رویش ،نه تویش و  نرم و براق هم نبود.برای من اما انگار سحر عجیبی توی آن دست هایی که میخ سوراخشان کرده بود نهفته بود،توی اشک هایی که حتی بدون وجود رنگ ها هم معلوم بود سرخند و توی گل هایی  که زیبا بودند حتی سیاه سفید،اما سنگین،باربر نمی دیدشان.

نمی دانم چرا اسم هیچ کدام از نقاش ها را یاد نگرفته بودم،شاید به خاطر همان نفرت همیشگی از حفظ کردن اجباری:چیزها یا باید خودشان داوطلبانه در ذهن من می ماندند،یا هیچ وقت یادشان نمی گرفتم.اما نقاش های آن طرح ها را دوست داشتم شاید چون فکر می کردم نقاشی های بزرگ و در نتیجه مهم شان ساده است ، بعضی هایشان را بیشتر از بعضی ها دوست داشتم،مثلا آن هایی را که همه ی خطوطشان نرم بود و منحنی،بعد با خودم تصور می کردم این ها رنگیشان چقدر باید خوشگل باشد و حتی تلاش کردم خودم دست به کار شوم که جنس کاغذ و رنگ عموما  تیره ی زمینه ها نا امیدم کرد.

توی خانه ی ما این چیز های معلوم نیست کجا هستند،پس یا اتفاقی می بینیشان یا دیگر نمی بینیشان،پس بعد تر ها من گاه گاهی این دفترچه ی هنر انقلابی را دیدم و گاهی نه و دیگر نه یادی از نقاشی ها داشتم و نه نقاش ها..


فیلم "فریدا" را که دیدم  فریدا را دوست داشتم،عاشق شوری شدم  که در رگ هایش بود و عاشق آن قدربزرگ بودنش که می توانست ببخشد.عاشق عاشق بودنش و عاشق بی پرواییش.

فریدا را دوست داشتم و نقاشی هایش را نه خیلی،به خصوص آن هایی که پر از جمجمه  و خون و سیم وبودند.دیگو را هیچ دوست نداشتم و نقاشی هایش را چرا.زیبا بودند و احتیاج نداشت یادم بیاید از بچگی دوستشان داشته ام و خوب راستش آسان هم نبود باز شناختن آن سیاه و سفید ها از آن همه رنگ و روح که در فیلم می دیدم.چند وقتی گذشت و تصویرها توی ذهنم نقش بست تا دو زاریم افتاد که این دیگو ریورای دوست نداشتنی همان نقاش بزرگ هنر انقلابی مکزیک است..ولی باز هم فرقی در اصل ماجرا نکرد،


من فریدا را دوست داشتم و نقاشی هایش را نه خیلی.دیگو را هیچ  دوست نداشتم و نقاشی هایش را چرا.خیلی.

پ.ن:این یک نوشته برای دل نویسنده اینجاست و مقصودش از نوشتنش خیلی پیچیده است
.دل نویسنده هم چنین آهنگ های فیلم فریدا را خیلی دوست دارد.به خصوص این یکی.

انسان با نخستین درد


به آخرین روز بهار

چنانت نقش خیابان کردند
که انگار هرگز گلی نبوده ای که از خاک سرد رسته است،برای همیشه!


نه انگار که دختری بوده ای به زیبایی همه ی دیگر دختران این سرزمین


و نه انگار که چشم هایت،آه آن چشم هایت ،به عشق درخشیده است زمانی

نه انگار که از همان خیابان ها می گذشته ای که من.

نه انگار که از باریدن همان ابرهایی به شوق آمده ای که ما

نه انگار که وقتی می خندیدی جهان به شوق می آمد..



نه انگار که بهار فصل جوانه ها باشد


به آخرین روز بهار

چنانمان عزادار کردند که انگار هرگز زمستان به پایان نیامده بود....

اشتباه


یک داستانی در روایت است از این که خداوند دو عالم و چه بسا ببیشتر،به پیامبرش می گوید برو زشت ترین و کثیف ترین و درب و داغان ترین و خلاصه دوست بد ترین و حقیر ترین موجود زنده را بردار بیاور این جا تا بت بگم،پیامبر ذکر شده هم می رود و می گردد و می گردد و البته من نمی دانم چقدر می گردد تا یک سگی را می بیند،زشت،لاغر،مردنی،لنگ،جا به جا موهایش ریخته و گوشش گاز زده، ماتحتش از آخرین دفعش هنوز آلوده و در شاش خود غلت زده(این جزئیات را هم نمی دانستم،از خودم درآوردم!)بر می دارد کشان کشان و بی توجه و بد برخودد!انگار که سگ بدبخت جایی بدی از پدر او را گاز گرفته باشد و دشمنی دیرینه ای بینشان بوده باشد،می برد پیش خداوندگار.
خوب درست است که ما خیلی خیری از او ندیده ایم،اما خوب انتظار ندارید بشنوید که عزو جل برایش دست زد و گفت آفرین!تو برنده ی مسابقه ی این قرن پیامبران شدی؟خدا شاکی شد.گفت این چه کاریست!این هم مخلوق ماست!چه طرز برخورد است و خلاصه از این حرف ها..
البته این چیزیست که به ما گفته اند.

الآن با خودم فکر می کنم که احتمالا دلیل شاکی شدن حضرت حق این ها نبوده،این بوده که پیغمبر فوق الذکر به اندازه کافی صبر نکرد تا حقیر ترین و زشت ترین و بد ترین و ...ترین موجودات زنده را بیابد و ببیند و بعد برود بگوید یافتم!یافتم!
 
او نیافته بود!ما یافته ایمشان،متاسفانه.

ستاره آسمون اشمارم امشو..



روی کاناپه توی گرما دراز کشیده ام و بدون هیچ هیجان خاصی بازی برزیل و کره شمالی  را نگاه می کنم. فکر می کنم این چه جام جهانی است؟ آسمانش بی ستاره است،بازیکن بزرگ کم دارد،کسی نمی درخشد و اگر می درخشد،درخششش چشم را نمی زند،سو سویی می کند،خاموش می شود. بعد با خودم می گویم هیچ جای دیگری ستاره ای نمانده که،همه ی ستاره ها در آسمان مجاهدت های مردم کشور من جمع شده اند،چند تایشان شده اند سهراب و ندا و اشکان که به نام و چهره می شناسیمشان و تاریخ تولدشان را بلدیم،ده ها تای دیگرشان را نمی شناسیم و نمی دانیم چگونه رفته اند و چه فرق می کند ؟ستاره اند در آسمان من.

بعد با خودم می گویم که چه ربطی دارد! کوتاه بیا،چرند نگو.
روی کاناپه دراز کشیده ام و برای اولین بار در زندگیم دلم خیلی نمی خواهد برزیل گل بزند، یاد خودم می افتم موقع دیدن بازی های جهانی مهم تیم ایران،هر لحظه با خودم می گفتم ما که هیچ چیز،هیچ چیز،هیچ چیز نداریم،کاش ببریم که یک خوشحالی کوچک داشته باشیم. به مردم کره شمالی فکر می کنم،یک نقش جغرافیایی می آید توی ذهنم،نمی دانم دقیقا کجاست و چه شکلی ست،فقط یک جایی را تصور می کنم که در شمال یک جای دیگر قرار دارد و همان روی نقشه دورش سیم خاردار کشیده  شده است و همه ی سطحش را گردی خاکستری گرفته،مردم را توی کوچه های مه گرفته تصور می کنم که  با قدم های کوتاه و سریع از کنار هم رد می شوند. یک مرد را با ظاهر روتین یک مرد از آسیای دور تصور می کنم،با چهره ای سنگی که با هر اشتباه تیم کره دندان قروچه می کند و به این تیم هم مثل اسلحه ی هسته ایش به چشم یک نیرو نگاه می کند،او دیکتاتور کره است،نمی دانم چه تصوری از خانه و زندگیش باید داشته باشم.به جوری که مدافعان تیم کره ،جان دادنی!! از دروازه اشان دفاع می کنند نگاه می کنم و دلم می سوزد.یاد تیم فوتبال عراق می افتم که می گفتند صدام تهدید به تنبیه بدنیشان می کند.این ها هم حالا شنیده ام خانواده هایشان گروگان دولتند تا برگردند کره.تمام و کمال.
نیمه اول تمام می شود ،بدون گل و من دلبسته ی تیم کره شده ام.دلم نمی خواهد ببازند.
به استودیو که بر می گردد دوربین،مجری،همان مجری برنامه ی مردهای گنده بک،با چهره ای گرفته می گوید:ما مجددا تسلیت می گوییم شهادت امام دهم شیعیان جهان رو...بعد غیر از این که سیاه پوشیده،در تمام مدت چرند گفتن هایش حتی لبخند هم نمی زند،انگار مادرش مرده،همین دیروز و طی یک حادثه ی تلخ ،جلوی چشمانش .آن یکیشان هم شروع می کند آمار گفتن،با صورتی در هم انگار دارد آمار کشتار مردم را می خواند،مواظب هستند که حتی تعجب نکنند،چهره اشان زیاد از هم  گشوده نشود یک وقت.
بعد یادم می آید که چرا انقدر دلم برای این کره ای ها می سوزد.چرا انقدر خوب می فهممشان.
بیچاره کره ای ها.بیچاره ما.


پ.ن:نوشتنم که تمام می شود وسط نیمه دوم است و کره دو گل خورده و عادل راجع به مربی برزیل گفته: واقعا لباساش هیچ ربطی به هم ندارن!! و من غش کرده ام از خنده!

روزها

 
امروز از جلوی یک در رد شدم،یک در بزرگ آهنی سفید که یک محوطه ی نسبتا بزرگ سرباز پشت آن است.روی در ،روی یک پارچه ی زرد نوشته بود: موسسه ی کرایه ماشین ......
 حتما شده تا حالا  که گذرتان به جایی بیفتد که از آن خاطرات خیلی خوبی دارید،از لحظه هایی که تنفسشان کرده اید،با کسانی که دوستشان داشته اید ؛خاطراتی که خودشان را و کسانی که برایتان همیشگیشان کرده اند را از دست داده اید،
خوب همان احساس را داشتم؛من آن جا زندگی کرده بودم،باز از سر عاشق شده بودم،فریاد شوق کشیده بودم،زیر آفتاب ساعت ها ایستاده بودم و تا شب هورا کشیده بودم.
آن جا ستاد مرکزی انتخاباتی مهندس موسوی(این شهر) بود.
انتخابات سال گذشته برای من تجربه ی یک رویای دسته جمعی بود.روزهایی که فهمیدم آن چه دنبال آن هستم دوست داشتن است؛
من می خواهم هم وطنانم را دوست بدارم و پارسال می شد!
در هر کوچه و خیابانی می شد دوست پیدا کرد و لبخند زد،می شد دست تکان داد و مهربان بود،می شد به دست غریبه ها :های فایو!!زد! می شد از دست غربیه ها روبان هدیه گرفت و به غریبه هایی که با یک نگاه دیگر آشنا بودند انگار، بادکنک و پوستر هدیه داد.می شد دوست داشت..می شد دوست داشته شد.
هم وطن" دیگر فقط یک کلمه نبود،مفهمومی بود لمس شده".
حالا هر روز دنبال همان احساس می گردم،در نگاه ها،در لبخند ها..کمتر پیدایش می کنم اما.
از جلوی ستاد سابق و آژانس فعلی رد شدم و فکر کردم کاش حداقل مثل قبل انتخابات یک جای بی نام و نشان می ماند .کمتر خاطره اش دردناک می شد.
پ.ن:من عکس گرفتن را دوست دارم،برای به یاد آوردن آن وقت هایی که نباید از یاد بروند و برای به یاد آوردن،وقت هایی که خیلی درگیریم برای خوش حافظه بودن،پارسال هم همین روزها و شبها و روزهای پیش و پسشان همه اش دوربینم به گردنم آویزان بود.کلی عکس دارم از آن روزها.چند روز پیش "او" خودش را توی یکیشان کشف کرد!با پرچمی در دست،در میانه ی میدان ستاد.فکر کنید این همه مدت آن جا بود و من ندیده بودمش!
پ.ن1:یک خط ،دو خط نوشتن از روزهایی شبیه به این چند روز در  سال گذشته بی انصافی ست،نه کفاف می دهد،نه دل مان رضایت می دهد.
می نویسمشان،ما روزهای عجیبی را گذراندیم،حتما می نویسمشان.
این که نوشتم مال آن روزها نیست،مال همین روزهاست..

تقسیم وظایف

تلویزیون برای خودش روشن است، یعنی از روشن بودنش مقصد خاصی دنبال نمی شود،از روشن کردنش هم،البته من این جور نبودم،اصلا روشنش نمی کردم،از وقتی "او" آمد به خانه ،این جوری شد،دوست دارد (اجازه هست بنویسم تی وی؟) روشن باشد،همان تلویزیون،تحمل این مسخره بازی هارا ندارم،حتی وقتی برای راحت تر بودن نوشتن خودم باشد،همین نوشتن تلویزیون به صورت تی وی را می گویم،حس گندی بهم می دهد،باز اگر داشتم فارسی را به انگلیسی تایپ می کردم یک چیزی،الآن نمی توانم،شاید خیلی ها منطق را بگویند لوجیک،من اما بدم می آید،خوب دوست دارند این جوری بگویند،من هم بدم می آید.آن ها صلیب خودشان را حمل می کنند و من مال خودم را.من اصولا آدم این جوری هستم،یعنی احتیاج ندارم عقایدم را به کسی ثابت کنم،اما هر چند وقت یک بار از خودم امتحانشان می گیرم،مثلا پدر خودم را در می آورم که یک کار مسخره را تنهایی انجام بدهم،تنهایی تا ببینم که بله،می توان کارهایم را بدون تکیه به اره و اوره وشمسی کوره سر و سامان بدهم.دیدید دیگر،الآن هم نیم ساعت است دارم توضیح می دهم که چرا حاضر نیستم تلویزیون را بنویسم تی وی.مسخره است.

داشتم می گفتم،یعنی دنبال تماشا کردنش نیستم،برای خودش روشن است،"او" هم اکثرا منظور خاصی ندارد،همین جوری روشن می کند سرو صوایی بیاید.من هم چند وقتی است،البته بعد از این که لپتاپم خراب شد این جوری شدم،من  غذا درست می کنم،برای خودش روشن است من پای کامپیوترم،برای خودش روشن است من غذا می خورم و بله،برای خودش روشن است "تلویزیون".

فیلم دیدن اما برای پر کردن اوقات فراغت است،برای وقت هایی که هیچ کار ندارم،می خواهم وقت بکشم،به قول معلم زبان راهنماییان :وقت هایی که دراز می کشید روی کاناپه سیب گاز می زنید.این تعریفش بود از اوقات فراغت،دمش گرم واقعا،نمی شود یک بار سیب گاز بزنم ،یادش نیفتم.

وقت هایی  هم هست اما که خرابم.از دل گرفتن و غصه داشتن نیست،مثل بچه ای می مانم که زده باشند توی گوشش،همین جوری یهویی،بی دلیل،دو ساعت بعد دیگر درد ندارد،اما هنوز هم خوب نیست،به خصوص که کسی هم حالش را نپرسد.این وقت ها ،موقعی است که می خواهم جدا شوم از زندگی فعلیم،جواب تلفن هایم را ندهم،حتی خاموششان کنم کلا،برای این که به خودم ثابت کنم دنبال دلجویی هم نیستم.
سریال دیدن مال این وقت ها ست،friends" را اما هر بار حرام نمی کنم،دلم نمی خواهد دوست داشتنی ترین چیزهایی را که دیده ام را ببینم و حال نداشته باشم حتی لبخند بزنم.دفعه ی آخر رفتم سراغ قسمت های آخر "lost".مثلا.

کتاب خواندن اما چیز دیگریست،وقت خوب و وقت بد ندارد،با هیچ حالی نمی آید و با هیچ حالی هم نمی رود حس خواندن.کتاب را در هر صورت می خوانم،وظیفه نیست،مثل مسواک زدن هم نیست،نمی دانم مثل چیست،مثل خود خواب است شاید؛کتاب نمی خوانم که خوابم ببرد،نمی خوابم هم که خستگیم در برود،خوابیدن را دوست دارم،کتاب خواندن را هم همین طور،یعنی با یک ذوقی می روم سراغ رختخواب.حتی وقتی اصلا خوب نیستم وبه خصوص وقتی کتاب تازه دارم!

ظرف شستن هم هست،آن هم یک کارست،یک کار برای مشغولیت دست و آزاد بودن فکر،تمرکز هم نمی خواهد،خیلی گیج باشی می بینی ظرف های تمیز را دوباره شسته ای.کم پیش می آید این یکی اما،دوست ندارم ظرف شستن را،پس بیشتر می شود مال وقت هایی که ناخودآگاه خودم را نتبیه هم می خواهم بکنم...

راستی نوشتن سهم کی است؟

پ.ن:غر هم زدم،زدم.

قهرمان تنها

توی خیلی فیلم ها و داستان ها یک شخصیتی هست که وسط کوه و دشت و بیابان تنها زندگی می کند،زن یا مرد فرق نمی کند،شاید حتی پیر یا جوانش هم فرق نکند،این آدم "تنها" خیلی کارها بلد است؛ از بر طرف نیاز های اولیه اش تا نجات دادن جان "قهرمان" داستان که در اوج نا امیدی خورده است به پست او.

او راه های میان بر و بی خطر را بلد است،روی زخم های قهرمان مرهم مخصوص خودش را می گذارد،می داند او تا کی باید استراحت کند ،حرف های حکیمانه می زند،از نگاه هایش می فهمد که عاشق است یا شکست خورده ،دنبال چی راه افتاده و تا کجا باید برود و کی باید بی خیال شود.معلوم نیست چرا و از کی تنها مانده است آن جا،اما حتما ماجراهای زیادی داشته و هزاران نکته در شرح خیلی مسائل می داند. از همه مهم تر و اصلی تر این است که او نه "تنها" هیچ اصراری ندارد که قهرمان را پیش خود نگه دارد بلکه دقیقا می داند او کی باید آن جا را ترک کندو کدام وری برود.
"قهرمان" از پیش او می رود،توی دستش آذوقه و بند و بساطی است که "تنها" برای راه او گذاشته است.
توی چشم هایش احترام و علاقه ی خاصی موج می زند، با کلمات کوتاه از هم خداحافظی می کنند،تنهای داستان خیلی اهل ابراز احساسات نیست،اما ما حس می کنیم که دلش برای قهرمان ما تنگ خواهد شد.
اما بلافاصله به یکی از کارهای ضروری روزانه اش مشغول می شود،مثلا پر کندن مرغ یا دوشیدن بز.
قهرمان هم راهی می شود،معلوم است که تحنت تاثیر قرار گرفته و هیچ وقت این مدت را فراموش نخواهد کرد.


حالا حکایت خیلی های ماست.خیلی هامان.


پ.ن: کاش چند نفری آن قدر مهربان باشند که بنویسند چه فازی گرفتند از این نقل.

یک روز خوب آزادی


همیشه برایم سوال بود که آیا پدرم می داند چقدر به فرزند او بودن افتخار می کنم؟آیا می داند که از وقتی که به سنی رسیده ام که آدم ها از این  نوع  فکرها می کنند ،هیچ برایم مهم نبوده که هم سن و سال هایم چقدر از ما پولدارتر هستند و هیچ کسر شانم نبوده  جلوی بقیه  اینکه خانه امان به قول دوستان پشت کوه  است ؟
از لحظه ای که احساس کردم آدمیزاد احتیاج به چیزی دارد برای مباهات،همان وقت هایی که هم کلاس هایم  با تعداد ماشین های توی پارکینگ و جای مطب پدرهایشان مثل کارت  بازی های بچگی هایمان با هم بازی می کردند و روی دست همدیگر خال می آوردند من دیدم تنها یک کارت  دارم که عمرا کل تعداد گل های زده و خورده اش را کسی بتواند بخواباند:او پدر بود.پدر مرد مقاومت بود،مظهر یک انسان معتقد که پای آرمان هایش ایستاده  بود  و هرگز کوتاه نیامده بود.به خاطر همان ها  از خیلی چیزها مانده بود و مسائل مالی هم نشده بودند بهانه ی  پایین آمدن از بلندی تفکراتش.
همیشه دوست داشتم بداند که من این چیزها را می دانم و هیچ کدام از سختی هایی که تحمل کرده ایم برایم اهمیتی ندارند،احساس می کردم با راه آمدن با کمی و کاستی های زندگیمان کنار او ایستاده ایم و باعث نشده ایم  از بزرگیش کم شود. دلم می خواست بداند از وقتی  فهمده ام یکی از دلایل اینکه به من  انتقالی نداده اند  فرزند "او" بودن است،دیگر به انتقالی فکر هم نمی کنم. که ماندن و کنار آمدن را دوست دارم چون بهای چیز گرانبهاییست.
اما لحظه ای که شنیدم می گوید ما به خاطر او زیاد سختی کشیده ایم،که دایم به این فکر می کند که اگر به خاطر گذشته  اش نبود می توانست من را برگرداند شهر خودمان و من کمتر عذاب می کشیدم،که نمی خواهد من بیشتر از همین "نداشته ها" بهای دیگری بپردازم، دلم خیلی گرفت. دلم گرفت از این که  او دارد غصه ی من را می خورد که  چرا به خاطرش مجبور شده ام جای دیگری زندگی کنم. دلم خیلی گرفت،نمی خواستم نقطه  ی ضعف بابا باشم. نمی خواستم او به خاطر من غصه بخورد.درد داشت.
                            ****************************************************************
آقای پناهی عزیز
من شما را دوست داشتم،به خاطر فیلم هایتان که در آن ها حواستان به همه ی تبعیض های اجتماع بود.تبعیضی که به زن ها اعمال می شود،تبعیضی که اختلاف طبقاتی به مردم تحمیل می کند  و تبعیضی که قوانین شرعی و عرفی به گردن ما می گذارند.
 فیلم هایتان متظاهرانه و به قول خیلی ها "جشنواره ای" نبود.سیاه و سفید نبود و چیزی را به بهای نشان دادن چیز دیگر قربانی نمی کرد.من شما را دوست داشتم چون کارگردان خوبی بودید.
آقای پناهی عزیز
من شما را دوست داشتم به خاطر شال سبزتان،به خاطر حمایتتان از مردمی که زندگیشان را به تصویر می کشیدید.به خاطر صحبت هایتان بعد انتخابات،وقتی که خیلی ها موضع گیری قاطع را موکول می کردند به روزهایی که اوضاع آرام تر باشد و جایشان امن تر.شما هنگامی سخن گفتید که همه ساکت بودند و وقتی به مردم پیوستید که خیلی ها کنار می کشیدند.شما انسان خوبی بودید و من دوستتان داشتم.
آقای پناهی عزیز
من گریه کردم وقتی شما را گرفتند.احتمالا مثل خیلی های دیگر.وقتی نامه ی خانواده اتان به شما را خواندم هم و وقتی خواندم که از شما بی خبرند ،وقتی می شنیدم که شما در انفرادی هستید،بعدها در سلول های تنگ و بعد تر در آن حادثه ی آخر:نگه داشتن شما در هوای سرد و تهدید به آزار خانواده و به خصوص دستگیری و آسیب رساندن به دخترتان..دیگر آن موقع نه اشک دردی دوا می کرد و نه نوشتن..نه که قبل ترش کاری کرده باشند هیچ کدامشان،اما باز راهی بودند.
این بار اما همه اش فکر می کردم به احساس دخترتان،به حسی که دارد از این ناخواسته تبدیل شدن به ابزار شکنجه ی بابا.به دردی  که او می کشید و به دردی که شما می کشیدید.به انسان هایی که  از هر ابزاری برای شکستن استقاده می کنند.معلمو است که او هم دوست نداشت بهانه ی آزار بیشتر شما باشد در جایی که مطمئنا بدون این حرف ها هم به شما خوش نمی گذشت.
اما شما باز هم کنار نیامدید و این هم نشد نقطه ی ضعفتان.روش پاسخ شما از هر کسی بر نمی آمد و کسی هم خرده نمی گرفت و کمتر دوستتان نمی داشت بدون شک ، اگر انتخابتان این نبود.اگر به جای اعتصاب غذا و مقاومت بیشتر، کوتاه می آمدید.
این آخرین و پست ترین روشی که انتخاب کردند هم باعث نشد شما در هم بشکنید، تنها بزرگ ترتان کرد و ما تمام قد ایستاده ایم به احترام بزرگی و ایستادگی شما.البته که کلمات کوچکند در مقابل احساس ما.ما دوستتان داریم.
شما بالا تر از همه ی تعریف ها و جایزه ها و مقام های شامخ و جهانی هنری،انسان بودن را  دوباره به معنای خویش رسانده اید .
هنرمند بودن تنها جرمتان نیست.
آقای پناهی عزیز

گرچه این بیرون هم کسی سراغ آزادی را ندارد،آزادیتان مبارک.







پ.ن: در راستای اعتقاد راسخ ما به هر چه فجیع تر به زندگی نشستن این وبلاگ جدید التاسیس رابخوانید که غفلت موجب پشیمانیست.



نوشته های سفید سرگردانی


نوشتن برای من ابزار نیست،گریز و پناه نیست،نمی توانم توصیفش کنم ،شاید اگر این را تعریف کنم راحت تر بگویم چه حسی است نوشتن؛ یک بار کسی ام پرسید فلان جا می نویسی؟گفتم نه.گفت چرا؟گفتم نمی نویسم دیگر.گفت یعنی دیگر کلا نمی نویسی؟فکر کردم می شود اصلا همچین چیزی؟سوالش برایم دقیقا مثل این بود که ازمن بپرسند دیگر نفس نمی کشی؟یا مثلا دیگر نیستی؟اصولا؟

حالا  مدتیست تمام آن چیزهایی که در ذهنم وول وول می خورند برای نوشتن ،یک جوری راه می برند به وضعیت کاری و اجتماعی که در حال حاضر دارم و مشکلم اینست که دوست ندارم هی اینجا اعلام کنم که کارم چیست.توی منگنه ی بدی مانده ام!کمک!

                                        **************************************

خیلی ها احتمالا مثل من و خانواده ام از رسانه میلی!! ایران بریده اند و به جای آن برنامه های مهپاره!!را نگاه می کنند،احتمال زیاد دیگر این است که خیلی از همان خیلی ها تن داده اند به  دیدن ام بی سی ها که شبانه روزی مشغول نشان دادن فیلم هستند و البته لا به لا به آن مقادیر متنابهی تبلیغ جات! حالا غرض از این همه این که؛ هست  آن لا لو  ها یک تبلیغی که نمی دانم  چه چیزی را هم اصولا تبلیغ می کند ولی برای من فقط در آن یک چیز جلب توچه می کند،شرحش این جوری ست:
 دو سه تایی دختر سفید پوست و مو مشکی وارد صحنه می شوند،ظاهرا کلافه و ناراضی از وضع ظاهریشان و یک خانم کمی سن دار تر هم همراهشان هست با یک جارو توی دستش،بعد یک نفر که روبرویشان نشسته با یک کنترل و با زدن دکمه ای سر و ریخت این ها را عوض می کند،در این جاست که تصویر کمی نزدیکتر می رود و می شود حضار در صحنه را دید.نکته همین جاست؛ خانم جارو به دست یک رنگین پوست است،از اهالی آسیای دور.یک فیلیپینی،یک مالایی ،یک اندونزیایی..فرقی که نمی کند!
حتما شنیده اید که در ان کشور های به گنج نشسته ی عربی کارگر ها اکثرا از همین کشور هایی هستند که اسم بردم.چیزی که شاید ندانید این است که به این افراد اقامت دائم نمی دهند،حق مالکیت هم که خوب عمرا ندارند و همه ی زندگیشان بند یک عدد گذرنامه است که آن هم صدی نود در دست صاحب کارشان است و خیلی به سادگی قابل پاره شدن و اخراج از کشور میزبان.
نکته این جاست که به قدری مرسوم و عادی شده این قضیه برایشان که در تبلیغ هایشان هم با کمال وقاحت و با افتخار آن یک نفر کارگر را یک خارجی نشان می دهند آن هم با پوستی رنگین!
مهم نیست که تبلیغ چیست،برای من فقط یک معنا دارد:
برده داری هنوز هم جزیی از فرهنگ عرب هاست.فقط صورتش را شسته اند و برایش ماتیک مالیده اند.


                ***************************************************

خبرش را حتما خوانده اید،امروز در اوین پنج نفر به دار آویخته شدند،یکیشان فرزاد کمانگر یک معلم کرد بود.به جرم تروریست و بمب گذار بودن. این خبر هم فقط به معنای اعدام 5نفر انسان نیست.به معنای حضور و سلطه ی یک تفکر انهدام گرست بر عرصه ی این سرزمین.سایه ی شوم بی عدالتی با کلاهی به بزرگی شرع اسلام بر قد برافراشتن هر تفکر مخالفی.این نامه ی فرزاد کمانگر را بخوانید وارتباط مردانگی و اشک نریختن را فراموش کنید. راحت باشید، مخصوصا آن  جایی که پیرزن مرگ او را پیش بینی می کند.


             *****************************************************

دیشب یکی از همکارهای من با چشم گریان به خوابگاه آمد.درگیری لفظی پیدا کرده بود با یکی از کادری هایی جایی که ما وظیفه های آن هستیم،یکی دیگر از همکارانمان می گفت به این بیچاره خیلی گیر می دهند.همه جا،همه،همه جوره.
این "یکی" که خیلی بهش گیر می دهند از قضا خواهریست به شدت محجبه و مستوره!روی لباس کار هم چادر سر می کند و تا چندی پیش هنوز هم صورتش مزین بود به سیاهی یک سبیل پرپشت و ابرو؟؟؟اصلا حرفش را نزنید!
 از دور که می آید بدون شک تصویر موجوداتی را القا می کند که در دانشگاه ما به آن ها می گفتند "خواهر سلام" و در لفظ عام فاطی کماندو نام می گیرند."او"  ولا شک فیه یک احمدی نژادی تیر است و هنوز هم نگاه هایش سنگینی می کند روی خاطره ی لبخند های من،وقتی سر کلاس و سر کار و در خیابان و مدت ها بعد انتخابات  دستبند سبز می بستم."او"  یکی از بسیجی های با سابقه است و مدتی حتی دبیر بسیج دانشکده امان بوده!
جالبیش این جاست که از دید من محل کار حال حاضرم جایی ست شبیه پادگان:همه اطلاعاتیند،همه از فیلتر هایی گذشته اند ،دولا و چهار لا و بلکه بیشتر،نگاه هایشان به من و امثال من این جوریست: حواست به خودت باشد که نبض حال و آینده ات دست ماست و همه جور حالی می توانیم ازت بگیریم! و همه از جانب آن ها "خودی" اند.

خیلی دلم می خواهد بدانم این "موجود" آیا خودش می داند که چگونه و به چه شدتی قربانی تفکراتی است که خودش و هم مسلکانش و آن هایی که سنگشان را محکم بر سینه ی نحیفش می کوبد،بر جامعه ی ما تحمیل کرده اند؟آیا می داند هم این ها بودند که این عدم تحمل را به اذهان آموختند؟خودشان بودند که این قانون تبعیض آمیز "تو یا شبیه منی یا دهنت سرویس"  را مرسوم کردند؟آیا متوجه است که آن گیر هایی که گاه و بیگاه دامان چادرش را می گیرند مصداق بارز روح حاکم بر اجتماع ماست؟


                             ********************************************
میر حسین موسوی و زهرا رهنورد رفتند دیدار خانواده ی جعفر پناهی.این هم همین جوری که سایه ی یک مهربانی بیفتد روی سر این وبلاگ.



او تنها یک صدا نیست

من یک دوستی دارم که حرف های خوب زیاد می زند،حرف هایی که در ذهنت می مانند و در موقعیت های خاص مثل ضرب المثل می پرند توی ذهنت و هی توی کله ات می گویند:بگو ،مارا بگو!ما مورد مطلق مصرف، در این موقعیت هستیم!

حالا این آهنگ بدجوری مرا درگیر خودش کرده و لا مصب هیچ حرفی هم برای گفتن نمی گذارد و  اصولا هم به قول آن دوست:

گاهی زبان را غایت کمال در آن است که خاموش بماند!

این یکی از آن" گاهی" هاست!

پ.ن1:دلم نیامد حس بی نظیر شنیدن این موسیقی و کلام را با نازنینانی که می دانم غریب روزگاری را می گذرانند تقسیم نکنم،چه،خوب می دانم یک لحظه رسیدن به حسی مثل آن چه وقت گوش دادن به این صدا به آدم دست می دهد،چقدر می ارزد این روزها..

پ.ن2:این آهنگ را هم همان دوست خوش سخن به دست ما رساند.دستش همیشه سبز و رساننده ی این جور چیزهای خوب!

بار دیگر برای امام جمعه ی شهری که دوستش داشتم!



ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز                          ای فلک بازی نکن زلزله می آید باز!

برای ما همیشه راهی هست!

پست قبلی را که گذاشتم دوست عزیز تر از جانی به قول خودش کله ی سحر هنوز  نانوایی ها پخت نکرده اند رفته بود کارت اینترنت خریده بود و خوانده بود و همان سر صبح گفت که نمی داند چرا نمی شود برایم نظر بگذارد.گفتمش که تلاشش را زیاد کند که کار نیکو کردن از پر کردن است که  برایش خیلی مطرح نبود کار نیکو بکند;) و نکرد و ول کرد رفت سفر و احتمالا هنوز هم نمی داند دلیل اینکه نتوانسته بود نظر بدهد این است که بلاگر قیلتر شده است و از حالا به بعد شاید حتی نتواند بیاید اینجا را بخواند.

اما از همان لحظه ای که خبر مسدود شدن بلاگر شدن پخش شد ،همین طور راه کار دور زدن  بود که در می آمد وبرنامه ی ضد فیلتر و  روش پست گذاشتن از طریق ماکروسافت ورد2007 و... خلاصه هر جور مهمات مبارزه  که بگویی.فی الواقع قیلترشان سوراخ است،حرف توش نیست!
این است که من هم دارم اینجا پست می گذارم و حس می کنم خانه ام محاصره بوده است و من دور زده ام و برای وارد شدن به خانه ی خودم از دیوار آمده ام بالا!
حس خوبی است البته ،من را یاد شبی می اندازد که بچه های دانشگاه صنعتی مانده بودند توی دانشگاه و از بیرون محاصره بود همه ی نه فقط اطراف دانشگاهشان،که منطقه و من هم رفته بودم خرید که اگر شب شد و این ها ماندند این تو ،از روی نرده ها بهشان غذا برسانم!تمام خیابان های منتهی به دانشگاه بسته بودند و از هر جا می آمدم می گفتند نمی شود و برو از آن ور بیا،جلوی آخرین راه که باز جوابم کردند ،به سرباز وظیفه ای که جلویم را گرفت گفتم: تو مث که حالیت نیس!!خونمه!!!*
جواب داد خوب برو، اگر جلویت را گرفتند، اگر بهت شلیک کردند!!!با خوت است.من هم گازش را گرفتم رفتم و البته که  آن شب هم گذشت و کسی مارو نکشت!**
دور افتادم،داشتم می گفتم که این طوری اینجا آمدنم چه حسی دارد!
همه ی این ها رانوشتم که بگویم آقایان!حالا مثلا که چی؟ جلوی چی را می خواهید بگیرید؟فکر کرده اید این جا و صد جای دیگر را پلمب کنید همه می مانند پشت در؟ بلد هم نیستند قفل را بشکنند یا بروند بالا از جایی!


یک شعری هم هست می گوید:

             پری رو تاب مستوری ندارد               چو در بندی سر از روزن برآرد!

بله!حالا هی ببندید!

                                           *************************************************

*: بله رفقا،می دونم شما دو تا یادتونه،واسه اونایی که یادشون نیست ،این یه جمله از دیالوگای طلایی "گوزن ها"س.

**: اینم یک تکه از شعرهای حسین پناهی است،در "سلام ،خداحافظ" با دکلمه ی پرویز پرستویی.

آه که هنوز هم عاشقت هستم


به کلماتش می شویم

اگر رنگ تردید به خود گیرند
یا گرد کهنگی

             عشقت را می گویم!

به کلماتش می شویم

اگر  سایه ای از تیرگی نشیند
بر آینه ی دلنوازش


       عشقت را می گویم!

به خنجر آخته اش تازه  می کنم
جای زخم را،

زخم خونین در بند بودنت را می گویم

به جای جای تنم

اگر حتی تصویر تاری از بهبودی
از ذهن درد آلوده اش گذر کند


                  پیش از آزادیت

                                             ایران!سرزمین من...

با صدای هیچکس

این آهنگ را که حتما شنیدین؟


خوب من خیلی دوستش دارم،بعد یه جاییش یکی داره داد می زنه ،با مستاصل ترین لحن ممکن،داد می زنه:


                     


               چرا اینجوری می کنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


روزی نیست که صد بار این جمله،با همین لحن نیاد تو ذهنم.

پ.ن:خستگی شده جز ثابت احساسات روزانه ام.

آرزوی من این است


روی آن دیواری که می کشند دور آدم ،دیگران

گاهی فقط

گاهی هم شده

یک دریچه ی کوچک روشن باشم

رو به آفتاب



اگر نشد

         دیگر آجر روی آجرشان نگذارم...

ببخشید،این پست کمی درد دل ناک است!



برای اولین بار در زندگیم این بار بدون عذاب وجدان می خواهم بعضی  از همین آدم های دور و برم را محکوم  کنم


آدم هایی را که زندگی باهاشان سخت بود،اما من یادش گرفتم و ماندم،آدم هایی که همان جوری که هستند قبولشان کردم و آن ها اما

هرگز مرا همین طور که هستم نپذیرفتند.

آدم هایی که لحظه به لحظه ،نه روز به روز،لحظه به لحظه زندگیم را از آن چه بود سخت تر کردند و ثانیه ای تردید نکردند در بالا رفتن از دیوار های خانه ی من،برای سرک کشیدن توی اتاقم،برای شکستن  پنجره ی آن یک وجب حریم خصوصیم،همه این ها و کلی چیز دیگر به کنار،برای افسانه پردازی راجع به آن چیزهایی که نمی دانستند و راهی نداشتند برای دانستنش!

می خواهم بگویم که من نمی بخشمتان،چون آدم های خوبی نبودید، لیاقت زیبایی اینجا را نداشتید،لیاقت باران های ریزش را

شب های مه گرفته اش را،شما حتی شایستگی نام های خودتان را هم نداشتید.

نه که حالا فکر کنید این  چند سال من هیچ زندگی نکردم،نه!من لابه لای همان تلخی ها هم حرف هایتان را اگرچه آزارم می داد به پشیزی نخریدم و هیچ وقت ذره ای عقب نشینی نکردم از کارهایی که فکر می کردم باید انجام بدهم
،یاد گرفتم همیشه به قول یک دوست،خوب زندگی کنم،نه به عنوان یک ارزش!که به عنوان یک صفت!
یاد گرفتم روی موج های همان طوفان ها هم موج سواری کنم،که شده سرپا بایستم،پیش شما ننشینم!

ولی خوب ،بگویم درد نکشیدم دروغ گفته ام،بگویم می بخشم بیشتر دروغ گفته ام!

پ.ن1:پریشب هم هول و هوش همین قضایا تولد یکی از دوستان خیلی خوبم کوفتم شد!توی همه ی عکس ها هم بد افتادم،دیگر بگویم این ها را می بخشم انگار به گور پدربزرگ هایم خندیده ام!


پ.ن2:انسان!آن پرستار مردی است که امروز بدو بدو دنبال من دوید و از اورژانس هم حتی خارج شد تا به من که کوله پشتی بر پشت،خسته از کشیک می رفتم، بگوید آن خونی که دیروز در چشمم پاشید Hbs Agاش مثبت نبوده!یعنی هپاتیت نمی گیرم ،ایدز را نمی دانم!
انسان او بود،حالا شما هی اسم خوتان را بگذارید مادام پمپادور و حرف های روشن فکرانه بزنید با ارجاعات براتیگانی!

پ.ن3:بله،آن قدر به خودم اطمینان دارم که این جوری حرف بزنم :هر کسی که من هم همچین بلاهایی  را سرش آورده ام ،من را نبخشد!

از من نپرس خونه ام کجاس...

از من می پرسد از کجا می آیی؟

می گویم

          با شوقی دروغین در نگاه و غروری مجازی در دل:

                               از سرزمین کوه های سر به فلک کشیده و دشت های سرسبز


                            جنگل ها و رودها و کویرها!


می گویند اما این ها دروغ را بو می کشند
پوزخندی می زند
می گوید از کجا می آیی؟

-از سرزمین ابن سینا و رازی
کاشف الکل و نویسنده ی قانون!

باز می پرسد :از کجا می آیی؟

-از سرزمین شاعران و نویسندگان!حافظ را نمی شناسی،عمر خیام را که می شناسی؟!

-بگو از کجایی

-از سرزمین داریوش و کوروش!از خاستگاه اولین لوح حقوق بشر!

می خندد این بار با صدای بلند!

-راستش را بگو،از کجایی؟

سرم را می اندازم پایین

-از سرزمین دختران روی آسفالت و پسران توی عکس

    
                                            آزادی در زنجیر و زنجیر در آزادی

          
         
 هنر در سوراخ و موش ها با دندان های خون آلود و چشم های سرخ بیرون  در خیابان



من از سرزمین فریاد می آیم

راه های سخت

کوه های صعب العبور

و مرزهای بسته ی تنهایی

من ،قافله ام راهش را گم کرده است...



دیگر هیچ نمی پرسد.                    

آه!ای انسان ها!

اینترن شدن از من موجود گند دیگری ساخته،


نه،دقت کنید،اینترن شدن از من موجود گندی نساخته،گندی دیگر ساخته،قبلا جور دیگری گند بودم.

جای شما خالی...


پریشبی بود ،می خواستم این جا را به روز کنم،هم دستم به نوشتن این جا باز شود،هم حرف داشتم برای گفتن،هم زمان گوگل ریدرم باز بود،چشمم افتاد به این : نوشته های خانواده ی جعفر پناهی برای او که سخت در بند است،در وطنی که هنر هم برای بالندگی باید دست بلند کند از آقای بالای همه ی سر ها اجازه بگیرد..
دلم گرفت.حرف های خصوصی باشد برای بعد.حالا ما هنوز در زندان عزیز داریم.

شکایت نامه

وقتی دو تا زندگی داری احمقنه ترین فکر ممکن این است که فکر کنی می توانی حداقل یکی از آن ها را برای خودت نگه داری.

همیشه یک نفر پیدا می شود که ... بزند توش!

شرمنده البته .اما برای من هیچ چیز مهم تر از زندگی شخصیم نیست.امروز و دیشب من تقریبا دیگر همه چیزم را از دست دادم .این وبلاگ که دیگر در مقابلشان چیزی نیست.

به آن خیابان زیبای پر درخت،که سال نویش مبارک باشد

سال 88 ،سال سختی بود


ما فصل های 88 را نفهمیدیم

سال 88 جواب "چه خبر؟"   دیگر فقط    " سلامتی،شما چه خبر؟!"   نبود،حتما خبری بود برای گفتن،برای شنیدن

امسال من در خیابان سرود خواندم،رقصیدم،فریاد زدم

در همان خیابان گریه کردم.

 در همان خیابان زندگی کردم

در همان از سر عاشق شدم...

ابن همه در همان یک خیابان بود

که بر دست های دانشجویانش دستبند زدند

که سرو قامتانش را تبر به دستان بی رحمانه نشانه رفتند

که " تو"  هر آینه از آن می رسیدی!

امسال رفت که در ذهن سبز این خیابان پردرخت جاودانه به شعر نقش ببند

امسال همه ی زندگی همان یک خیابان بود...

                                 
                                                              **************************

سال دیگر کاش مدت طولانی تری را به خوشی بگذرانیم

کاش دیگر کسی روبروی اوین قرار ملاقات نداشته باشد

کاش آزادی دیگر فقط نام میدان نباشد!اصلا دیگر نام نباشد!

درخت های زیبای من هم هوایی که از ریه های باز رهایی بیرون می آید را به سبزینه بزنند......



سال نو مبارک،پیش پیش.




قهقهه ی مستانه امان!(اندر احوال چهارشنبه سوری!)

من در خانه خودمان به خواب رفتم

 و در یک منطقه جنگی بیدار شدم....

می خوام حاضر شم برم خط مقدم..

امروز جنگ عبادت است!

یه روز خوب میاد...

اگر حتی دم عید نبود و من خود به خود آدم خوشحالی نبودم،اگر با لبخند دنبال سفارش یک دوست برای "یویو" در حال در نوردیدن اسباب بازی فروشیای شهر نبودم،اگر همون دو دقیقه قبلش در جواب سوال آقای اسباب بازی فروشی هی نگفته بودم که 22 سالش است،بله حتما بلد است چه جوری باهاش بازی کند و یویو های زمان ما چه جنسی داشتند..،حتی اگر با دیدن یک سرویس چای خوری پلاستیکی فکر نکرده بودم این چیز ها زمان ما چقدر هیجان انگیز تر بودند چون جنسشان چینی بود نه خودشان!با اینکه من نداشتم ازشان....
حتی اگر امروز 4شنبه سوری نبود و من تمام راه در فکر چوب هایی که بابا جمع کرده توی حیاط و آتش هایی که امشب به کوری چشم زمانه ی تاریک خواهیم سوزاند نبودم..

یک چیز مطمئنا مرا امیدوار و خوشحال می کرد،شاید تعریف دقیق ترش این باشد که مرا از حس خوب بی نظیری سرشار می کرد و آن این بود:

وسط شلوغی های بازار تجریش که بسی دلبرتر و دلپذیر تر شده( به چشم من حداقل)بعد از بازسازی، یک پیرزن خمیده ،با لباسی سفید ،و شالی کرم رو پاهایش،نشسته روی صندلی چرخ دار،از روبرو به من نزدیک شد،تا این جای کار غم انگیز و دردناک بود،داستان جایی زیبا می شد که روی پاهای ناتوان و از کار افتاده اش ،توی یک پلاستیک پر از آب دو تا ماهی کوچولوی قرمز در حال شنا بودند... و یک خانم میانسال هم در حال هول دادن صندلی او بود و به نگاه و لبخندی که به دیدن این صحنه روی صورت من نشسته بود با مهربانی خندید.

مطمئنم یه روز خوب میاد!!

چهارشنبه سوری مبارک!

خون و قلم و آن چه می نویسیم





من می نویسم
قرار همیشه این بوده است که من زبان تو باشم

آن حرف هایی که در قلبت هستند و نمی گوییشان
 گفتنشان با من است
همیشه بوده است


اما نمی نویسم!
 اگر قرار ست از نوشتنم باز خاری بخلد در زخم تو..

نوشتنم اگر قرار است درمان که نه،مرهمی هم نباشد
 بر درد تو
بر زخم بی نشانه ات
دیگر نمی نویسم!

من نیت کرده ام؛

به هزار سال سرودن

"مرگ را ترانه کنم"

به نیت نزدیکی به درد های تو!

مرده باد!!
یکی یکی کلماتم
 پیش از آن که از هم آغوشی عاشقانه جان قلم با انگشتانم
 در بستر سپیدی های کاغذ
نطفه ببندند حتی!

اگر نفسی در دل  بی نفس تو نکارند


اگر این کور سوی امیدی که هنوز در چشمانم دو دو می زنند را
به تو نرسانند
با تو تقسیم نکنند

اگر نتوانند کمکم کنند کاری کنم که تو باز به سپیدی این کوه های بلند دل ببندی!

مرده باد کلمات من

اگر نتوانم دیگر با عشق جمله ای بسازم

و از امید داستان بگویم..

از مطالب وارده یا رسانه ماییم!

 دانشجوی خوب:نخبه،کلا همه چی تموم
دانشجوي بد : عامل دست استكبار ، برانداز ، پياده نظام جبهه ي دشمن
دانشجوي مجهول الهويه : خارج نشين بي درد  از اينطرف ، پناه برده به دامان دشمن از اونطرف
 
این دو سه خط را یکی از دوستان خوب وبلاگی بنوشته است،من نقش رساننده ی آن را بازی می کنم،اما ایرادی هم به آن وارد دارم!

من شخصا هرگز دانشجویانی که ایران نبوده اند در این چند ماه را آن جوری که اینجا گفته شده نمی شناسم،اتفاقا قویا بر این باور هستم که این خانه تکانی ادامه دار ما، بی حضور و وجود آن ها ،در هیچ جای جهان این گونه شناخته نمی شد!بودن آن ها،ارزش های شان،شناختی که از ایرانیان به میزبانانشان ارائه دادند و اعتقاد و همراهی که نشان دادند باعث شد این اتفاقات چهره ای جهانی و دیگر گونه به خود بگیرد که جای تشکر دارد و قدر دانی