تقسیم وظایف

تلویزیون برای خودش روشن است، یعنی از روشن بودنش مقصد خاصی دنبال نمی شود،از روشن کردنش هم،البته من این جور نبودم،اصلا روشنش نمی کردم،از وقتی "او" آمد به خانه ،این جوری شد،دوست دارد (اجازه هست بنویسم تی وی؟) روشن باشد،همان تلویزیون،تحمل این مسخره بازی هارا ندارم،حتی وقتی برای راحت تر بودن نوشتن خودم باشد،همین نوشتن تلویزیون به صورت تی وی را می گویم،حس گندی بهم می دهد،باز اگر داشتم فارسی را به انگلیسی تایپ می کردم یک چیزی،الآن نمی توانم،شاید خیلی ها منطق را بگویند لوجیک،من اما بدم می آید،خوب دوست دارند این جوری بگویند،من هم بدم می آید.آن ها صلیب خودشان را حمل می کنند و من مال خودم را.من اصولا آدم این جوری هستم،یعنی احتیاج ندارم عقایدم را به کسی ثابت کنم،اما هر چند وقت یک بار از خودم امتحانشان می گیرم،مثلا پدر خودم را در می آورم که یک کار مسخره را تنهایی انجام بدهم،تنهایی تا ببینم که بله،می توان کارهایم را بدون تکیه به اره و اوره وشمسی کوره سر و سامان بدهم.دیدید دیگر،الآن هم نیم ساعت است دارم توضیح می دهم که چرا حاضر نیستم تلویزیون را بنویسم تی وی.مسخره است.

داشتم می گفتم،یعنی دنبال تماشا کردنش نیستم،برای خودش روشن است،"او" هم اکثرا منظور خاصی ندارد،همین جوری روشن می کند سرو صوایی بیاید.من هم چند وقتی است،البته بعد از این که لپتاپم خراب شد این جوری شدم،من  غذا درست می کنم،برای خودش روشن است من پای کامپیوترم،برای خودش روشن است من غذا می خورم و بله،برای خودش روشن است "تلویزیون".

فیلم دیدن اما برای پر کردن اوقات فراغت است،برای وقت هایی که هیچ کار ندارم،می خواهم وقت بکشم،به قول معلم زبان راهنماییان :وقت هایی که دراز می کشید روی کاناپه سیب گاز می زنید.این تعریفش بود از اوقات فراغت،دمش گرم واقعا،نمی شود یک بار سیب گاز بزنم ،یادش نیفتم.

وقت هایی  هم هست اما که خرابم.از دل گرفتن و غصه داشتن نیست،مثل بچه ای می مانم که زده باشند توی گوشش،همین جوری یهویی،بی دلیل،دو ساعت بعد دیگر درد ندارد،اما هنوز هم خوب نیست،به خصوص که کسی هم حالش را نپرسد.این وقت ها ،موقعی است که می خواهم جدا شوم از زندگی فعلیم،جواب تلفن هایم را ندهم،حتی خاموششان کنم کلا،برای این که به خودم ثابت کنم دنبال دلجویی هم نیستم.
سریال دیدن مال این وقت ها ست،friends" را اما هر بار حرام نمی کنم،دلم نمی خواهد دوست داشتنی ترین چیزهایی را که دیده ام را ببینم و حال نداشته باشم حتی لبخند بزنم.دفعه ی آخر رفتم سراغ قسمت های آخر "lost".مثلا.

کتاب خواندن اما چیز دیگریست،وقت خوب و وقت بد ندارد،با هیچ حالی نمی آید و با هیچ حالی هم نمی رود حس خواندن.کتاب را در هر صورت می خوانم،وظیفه نیست،مثل مسواک زدن هم نیست،نمی دانم مثل چیست،مثل خود خواب است شاید؛کتاب نمی خوانم که خوابم ببرد،نمی خوابم هم که خستگیم در برود،خوابیدن را دوست دارم،کتاب خواندن را هم همین طور،یعنی با یک ذوقی می روم سراغ رختخواب.حتی وقتی اصلا خوب نیستم وبه خصوص وقتی کتاب تازه دارم!

ظرف شستن هم هست،آن هم یک کارست،یک کار برای مشغولیت دست و آزاد بودن فکر،تمرکز هم نمی خواهد،خیلی گیج باشی می بینی ظرف های تمیز را دوباره شسته ای.کم پیش می آید این یکی اما،دوست ندارم ظرف شستن را،پس بیشتر می شود مال وقت هایی که ناخودآگاه خودم را نتبیه هم می خواهم بکنم...

راستی نوشتن سهم کی است؟

پ.ن:غر هم زدم،زدم.