یکی از زیبایی های خانه ی دانشگاه لیوان های نیمه پر قهوه های فوری بود.صبح که می خواستم بروم یک لیوان لب به لب درست می کردم و بعد وسط سیگار کشیدن سر صبحی که از بهترین لذات زمانه است،انقدر وقتم گرفته می شد که این ها نصفه می ماندند.یکی وسط لوازم آرایش ها،یکی کنار لپ تاپ،یکی روی هره ی پنجره..
بعد خسته که از بیمارستان می آمدم خانه،یا مست و پاتیل از عرق خوری های ساری،یا از پیش تیم دانشکده فنی با آن وضعیت خاص می رفتم سراغ قهوه ی فوری سرد که طعمش بی نظیر بود و هوس سیگار می انداخت به سرم..
باید هنوز باشد وقت هایی که تمام وجودش لبریز شود از شوق خواندن چیزی
باید هنوز کلماتی باشند که حس کنی این!این!ابن لامصب اگر اعجاز در کلام نیست پس چیست؟
باید
باید هنوز باشد گاهی که کتاب را باز کنی و بخوانی:
" دیگر جا نیست
قلبت پُر از اندوه است
آسمانهای تو آبیرنگیِ گرمایش را از دست داده است
زیرِ آسمانی بیرنگ و بیجلا زندگی میکنی
بر زمینِ تو، باران، چهرهی عشقهایت را پُرآبله میکند
پرندگانت همه مردهاند
در صحرایی بیسایه و بیپرنده زندگی میکنی
آنجا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر میشود.
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است
خدایانِ همه آسمانهایت
بر خاک افتادهاند
چون کودکی
بیپناه و تنها ماندهای
از وحشت میخندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد.
این است انسانی که از خود ساختهای
از انسانی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم.
□
دوشادوشِ زندگی
در همه نبردها جنگیده بودی
نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابرِ تنهایی
به زانو در میآوری.
آیا تو جلوهی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسانهای قرنِ مایی؟ ــ
انسانهایی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم؟
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است.
میترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زندگی میترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو میترسی.
به تاریکی نگاه میکنی
از وحشت میلرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
میبری."
باید هنوز باشد زمانی نفست بند بیاید از خواندن یک شعر