مرثیه


برای زیبایی که جلوی آینه دوود می شود
و قلبی که نمی تپد
نفسی که میان راه پا سست می کند
و اعتمادی که فرار می کند
راه ها را نرفته
باز می گردد
می افتد از سکوی های کوتاه
نمی پرد
اوج نمی گیرد


خانه زیبایی زیاد داشت






یکی از زیبایی های خانه ی دانشگاه لیوان های نیمه پر قهوه های فوری بود.صبح که می خواستم بروم یک لیوان لب به لب درست می کردم و بعد وسط سیگار کشیدن سر صبحی که از بهترین لذات زمانه است،انقدر وقتم گرفته می شد که این ها نصفه می ماندند.یکی وسط لوازم آرایش ها،یکی کنار لپ تاپ،یکی روی هره ی پنجره..
بعد خسته که از بیمارستان می آمدم خانه،یا مست و پاتیل از عرق خوری های ساری،یا از پیش تیم دانشکده فنی با آن وضعیت خاص می رفتم سراغ قهوه ی فوری سرد که طعمش بی نظیر بود و هوس سیگار می انداخت به سرم..

اقتضا

چهار شتر از جلو

و پنج بز از عقبت

در راهند

اما
تو را سر می برند

خونت هم جهان را بر نمی دارد
به قطره ای به زمین فرو می رود و نیست می شود

چهار شتر از جلو

و پنج بز از عقبت در راهند

اما تو را سر می برند


به دل نگیر
اینجا قربان گاه توست

فقط زندگی تو

خانه را مثل صحنه ی قتل ترک می کنم
تو هم قول بده که هرگز سخنی نخواهی گفت از آن چه گذشت


شاید روزی مامور xx hwz  دیگری پیدا شود که نوشته باشدمان
و نامه ای بنویسد به تو..




مفتون زندگیت شدم
و گذشته ات


نمی نویسم
آن کلمات کلیشه ای که را فکر می کنی از یک مامور بی زندگی خواهی شنید
من اما مفتون زندگیت شدم
مفتون خطوط پیراهنت


و نور که نیمه ی چهره ات را روشن می کرد
و من که انگار نیمه ی چهره ندارم
یا تمام دارم یا هیچ
 و هرگز نوری بر صورتم نتابیده است
از بس که مامور بوده ام




آقای نویسنده
من مفتون زندگیت شدم
با آن گیجگاه های عقب رفته
و حرف هایی که نمی زدی




من در تو غرق شدم
و آن زن از در تو بودن مرد


من هرگز دوباره پیدا نشدم
و آن زن..
خوب او مرده بود


آه!آقای نویسنده 


با آن دست های استخوانی و گیجگاه های عقب رفته من مفتون "زندگیت" شدم




                                                               شکنجه ی دائمیت




که رویای من بود


                                                              زندگی شکنجه ی گونه ی تو


                                                               رویای نیمه کاره ی من
                    
                                                
                                                               تمام.





ماهی گریز


ترانه است
صدای قلبت که می رسد به گوش
و از آن جا که می رود به مغز
و مغز که می گوید آه!
آه!
صدای قلبش

ترانه ست صدای نفست که می رسد به گوش
و از آن جا می رود به مغز
 و مغز می گوید که
آه
نفس اوست!

ترانه است
بوی تو که می رسد به مشام
و از آن جا می رود به قلب
و قلب می گوید که
آه!
آه!
تپ
تپ
.
.
و این گونه است که زندگی ترانه می خواهد
و این بی ترانگی ما را خواهد کشت

بخوان!به نام رهایی

به آسمان خواهد رفتن

سبک تر



هر چه که کیسه ی شن است

اگر
بیندازی


ز رفتنی که بازگشتش نیست
سخن می گویم

حماسه ایست خوشبختی

هوای تمام گریه های جهان را
دست گرفته ام
راه می برم
زیر پوست دلقکم می خندم حتی

نمی خندم که
لبخند می زنم
زیر پوست دلقکم حتی

دروغ تا انتهای رگ هایم
اما نمی رسد
رگ ها پسش می زنند

به انتهای رگ که می رسد
می افتد
پوسته

دلقک از حال می رود
از دست نه

موبایل ها خاموش می شوند و
نوشته ها منتشر می شوند


دردها می ریزند بیرون

مثل خون روی در و دیوار..

دور نگار


از تو بر من
دیگر
نه سخن بوسه رواست
و نه لبخند

نه تبریک
و نه هیچ چیز
هیچ چیز دیگری
که نشانی از مهربانی و انسانیت برآن باشد

بر من از تو
دیگر هیچ چیز روا نیست
جز همین شعله های نفرتی که از قلبم بر می خیزند

ایستاده ای
آن سوی خط های سفید و قرمز زندگیم
آن سوی تمامی خطوطی که انسان ها را از من جدا می کند
با تمامیشان از من جدا شده ای
دور
دور...

آن گونه فاتحانه که بر ویرانه های زندگی من ایستادی
از تو بر من دیگر هیچ چیز روا نیست
جز دوری

از من در تو دیگر نه خاطره ای باید
و نه یادی.....

طبل بزرگ زیر پای چپ 4


جانباز جنگ های نرفته ام
و آزاده ی به اسارت نرفتن ها


زخمی حرف های نگفته ام

دست  فشرده ام دور تفنگ عرق کرده

-بچکان دیگر لامصب را...

کلاه خود اما سرم نمی گذارم
مویم باید باز، باز باشد

عوضش توی آن خاک می ریزم
گل می کارم

زنم
شلیک هم نمی کنم
درد می کشم
زخم نمی زنم
در چشمانم سر سختی جنگنده هست و در سینه ام قلب کودک...

چه کنم
ریشه دوانده سرباز و پوتین هایش در کلماتم


اندر شگفتی اعجاز کلمات!!

آدمیزاد

نباید همه ی شعرهای حافظ را خوانده باشد

شعر های شاملو را هم

باید هنوز فرصت باشد که آدم از چیزی به وجد بیاید

باید هنوز باشد وقت هایی که تمام وجودش لبریز شود از شوق خواندن چیزی

باید هنوز کلماتی باشند که حس کنی این!این!ابن لامصب اگر اعجاز در کلام نیست پس چیست؟

باید
باید هنوز باشد گاهی که کتاب را باز کنی و بخوانی:

" دیگر جا نیست
قلبت پُر از اندوه است
آسمان‌های تو آبی‌رنگیِ گرمایش را از دست داده است

زیرِ آسمانی بی‌رنگ و بی‌جلا زندگی می‌کنی
بر زمینِ تو، باران، چهره‌ی عشق‌هایت را پُرآبله می‌کند
پرندگانت همه مرده‌اند
در صحرایی بی‌سایه و بی‌پرنده زندگی می‌کنی
آن‌جا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر می‌شود.


دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است
خدایانِ همه آسمان‌هایت
                              بر خاک افتاده‌اند
چون کودکی
بی‌پناه و تنها مانده‌ای
از وحشت می‌خندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت می‌دهد.

این است انسانی که از خود ساخته‌ای
از انسانی که من دوست می‌داشتم
که من دوست می‌دارم.


دوشادوشِ زندگی
                     در همه نبردها جنگیده بودی
نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابرِ تنهایی
به زانو در می‌آوری.

آیا تو جلوه‌ی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسان‌های قرنِ مایی؟ ــ
انسان‌هایی که من دوست می‌داشتم
که من دوست می‌دارم؟


دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است.

می‌ترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زندگی می‌ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می‌ترسی.

به تاریکی نگاه می‌کنی
از وحشت می‌لرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
    می‌بری."


باید هنوز باشد زمانی نفست بند بیاید از خواندن یک شعر

نباید عادی شوند این کلمات
نباید نخ نما شوند.......