یک روز خوب آزادی


همیشه برایم سوال بود که آیا پدرم می داند چقدر به فرزند او بودن افتخار می کنم؟آیا می داند که از وقتی که به سنی رسیده ام که آدم ها از این  نوع  فکرها می کنند ،هیچ برایم مهم نبوده که هم سن و سال هایم چقدر از ما پولدارتر هستند و هیچ کسر شانم نبوده  جلوی بقیه  اینکه خانه امان به قول دوستان پشت کوه  است ؟
از لحظه ای که احساس کردم آدمیزاد احتیاج به چیزی دارد برای مباهات،همان وقت هایی که هم کلاس هایم  با تعداد ماشین های توی پارکینگ و جای مطب پدرهایشان مثل کارت  بازی های بچگی هایمان با هم بازی می کردند و روی دست همدیگر خال می آوردند من دیدم تنها یک کارت  دارم که عمرا کل تعداد گل های زده و خورده اش را کسی بتواند بخواباند:او پدر بود.پدر مرد مقاومت بود،مظهر یک انسان معتقد که پای آرمان هایش ایستاده  بود  و هرگز کوتاه نیامده بود.به خاطر همان ها  از خیلی چیزها مانده بود و مسائل مالی هم نشده بودند بهانه ی  پایین آمدن از بلندی تفکراتش.
همیشه دوست داشتم بداند که من این چیزها را می دانم و هیچ کدام از سختی هایی که تحمل کرده ایم برایم اهمیتی ندارند،احساس می کردم با راه آمدن با کمی و کاستی های زندگیمان کنار او ایستاده ایم و باعث نشده ایم  از بزرگیش کم شود. دلم می خواست بداند از وقتی  فهمده ام یکی از دلایل اینکه به من  انتقالی نداده اند  فرزند "او" بودن است،دیگر به انتقالی فکر هم نمی کنم. که ماندن و کنار آمدن را دوست دارم چون بهای چیز گرانبهاییست.
اما لحظه ای که شنیدم می گوید ما به خاطر او زیاد سختی کشیده ایم،که دایم به این فکر می کند که اگر به خاطر گذشته  اش نبود می توانست من را برگرداند شهر خودمان و من کمتر عذاب می کشیدم،که نمی خواهد من بیشتر از همین "نداشته ها" بهای دیگری بپردازم، دلم خیلی گرفت. دلم گرفت از این که  او دارد غصه ی من را می خورد که  چرا به خاطرش مجبور شده ام جای دیگری زندگی کنم. دلم خیلی گرفت،نمی خواستم نقطه  ی ضعف بابا باشم. نمی خواستم او به خاطر من غصه بخورد.درد داشت.
                            ****************************************************************
آقای پناهی عزیز
من شما را دوست داشتم،به خاطر فیلم هایتان که در آن ها حواستان به همه ی تبعیض های اجتماع بود.تبعیضی که به زن ها اعمال می شود،تبعیضی که اختلاف طبقاتی به مردم تحمیل می کند  و تبعیضی که قوانین شرعی و عرفی به گردن ما می گذارند.
 فیلم هایتان متظاهرانه و به قول خیلی ها "جشنواره ای" نبود.سیاه و سفید نبود و چیزی را به بهای نشان دادن چیز دیگر قربانی نمی کرد.من شما را دوست داشتم چون کارگردان خوبی بودید.
آقای پناهی عزیز
من شما را دوست داشتم به خاطر شال سبزتان،به خاطر حمایتتان از مردمی که زندگیشان را به تصویر می کشیدید.به خاطر صحبت هایتان بعد انتخابات،وقتی که خیلی ها موضع گیری قاطع را موکول می کردند به روزهایی که اوضاع آرام تر باشد و جایشان امن تر.شما هنگامی سخن گفتید که همه ساکت بودند و وقتی به مردم پیوستید که خیلی ها کنار می کشیدند.شما انسان خوبی بودید و من دوستتان داشتم.
آقای پناهی عزیز
من گریه کردم وقتی شما را گرفتند.احتمالا مثل خیلی های دیگر.وقتی نامه ی خانواده اتان به شما را خواندم هم و وقتی خواندم که از شما بی خبرند ،وقتی می شنیدم که شما در انفرادی هستید،بعدها در سلول های تنگ و بعد تر در آن حادثه ی آخر:نگه داشتن شما در هوای سرد و تهدید به آزار خانواده و به خصوص دستگیری و آسیب رساندن به دخترتان..دیگر آن موقع نه اشک دردی دوا می کرد و نه نوشتن..نه که قبل ترش کاری کرده باشند هیچ کدامشان،اما باز راهی بودند.
این بار اما همه اش فکر می کردم به احساس دخترتان،به حسی که دارد از این ناخواسته تبدیل شدن به ابزار شکنجه ی بابا.به دردی  که او می کشید و به دردی که شما می کشیدید.به انسان هایی که  از هر ابزاری برای شکستن استقاده می کنند.معلمو است که او هم دوست نداشت بهانه ی آزار بیشتر شما باشد در جایی که مطمئنا بدون این حرف ها هم به شما خوش نمی گذشت.
اما شما باز هم کنار نیامدید و این هم نشد نقطه ی ضعفتان.روش پاسخ شما از هر کسی بر نمی آمد و کسی هم خرده نمی گرفت و کمتر دوستتان نمی داشت بدون شک ، اگر انتخابتان این نبود.اگر به جای اعتصاب غذا و مقاومت بیشتر، کوتاه می آمدید.
این آخرین و پست ترین روشی که انتخاب کردند هم باعث نشد شما در هم بشکنید، تنها بزرگ ترتان کرد و ما تمام قد ایستاده ایم به احترام بزرگی و ایستادگی شما.البته که کلمات کوچکند در مقابل احساس ما.ما دوستتان داریم.
شما بالا تر از همه ی تعریف ها و جایزه ها و مقام های شامخ و جهانی هنری،انسان بودن را  دوباره به معنای خویش رسانده اید .
هنرمند بودن تنها جرمتان نیست.
آقای پناهی عزیز

گرچه این بیرون هم کسی سراغ آزادی را ندارد،آزادیتان مبارک.







پ.ن: در راستای اعتقاد راسخ ما به هر چه فجیع تر به زندگی نشستن این وبلاگ جدید التاسیس رابخوانید که غفلت موجب پشیمانیست.



نوشته های سفید سرگردانی


نوشتن برای من ابزار نیست،گریز و پناه نیست،نمی توانم توصیفش کنم ،شاید اگر این را تعریف کنم راحت تر بگویم چه حسی است نوشتن؛ یک بار کسی ام پرسید فلان جا می نویسی؟گفتم نه.گفت چرا؟گفتم نمی نویسم دیگر.گفت یعنی دیگر کلا نمی نویسی؟فکر کردم می شود اصلا همچین چیزی؟سوالش برایم دقیقا مثل این بود که ازمن بپرسند دیگر نفس نمی کشی؟یا مثلا دیگر نیستی؟اصولا؟

حالا  مدتیست تمام آن چیزهایی که در ذهنم وول وول می خورند برای نوشتن ،یک جوری راه می برند به وضعیت کاری و اجتماعی که در حال حاضر دارم و مشکلم اینست که دوست ندارم هی اینجا اعلام کنم که کارم چیست.توی منگنه ی بدی مانده ام!کمک!

                                        **************************************

خیلی ها احتمالا مثل من و خانواده ام از رسانه میلی!! ایران بریده اند و به جای آن برنامه های مهپاره!!را نگاه می کنند،احتمال زیاد دیگر این است که خیلی از همان خیلی ها تن داده اند به  دیدن ام بی سی ها که شبانه روزی مشغول نشان دادن فیلم هستند و البته لا به لا به آن مقادیر متنابهی تبلیغ جات! حالا غرض از این همه این که؛ هست  آن لا لو  ها یک تبلیغی که نمی دانم  چه چیزی را هم اصولا تبلیغ می کند ولی برای من فقط در آن یک چیز جلب توچه می کند،شرحش این جوری ست:
 دو سه تایی دختر سفید پوست و مو مشکی وارد صحنه می شوند،ظاهرا کلافه و ناراضی از وضع ظاهریشان و یک خانم کمی سن دار تر هم همراهشان هست با یک جارو توی دستش،بعد یک نفر که روبرویشان نشسته با یک کنترل و با زدن دکمه ای سر و ریخت این ها را عوض می کند،در این جاست که تصویر کمی نزدیکتر می رود و می شود حضار در صحنه را دید.نکته همین جاست؛ خانم جارو به دست یک رنگین پوست است،از اهالی آسیای دور.یک فیلیپینی،یک مالایی ،یک اندونزیایی..فرقی که نمی کند!
حتما شنیده اید که در ان کشور های به گنج نشسته ی عربی کارگر ها اکثرا از همین کشور هایی هستند که اسم بردم.چیزی که شاید ندانید این است که به این افراد اقامت دائم نمی دهند،حق مالکیت هم که خوب عمرا ندارند و همه ی زندگیشان بند یک عدد گذرنامه است که آن هم صدی نود در دست صاحب کارشان است و خیلی به سادگی قابل پاره شدن و اخراج از کشور میزبان.
نکته این جاست که به قدری مرسوم و عادی شده این قضیه برایشان که در تبلیغ هایشان هم با کمال وقاحت و با افتخار آن یک نفر کارگر را یک خارجی نشان می دهند آن هم با پوستی رنگین!
مهم نیست که تبلیغ چیست،برای من فقط یک معنا دارد:
برده داری هنوز هم جزیی از فرهنگ عرب هاست.فقط صورتش را شسته اند و برایش ماتیک مالیده اند.


                ***************************************************

خبرش را حتما خوانده اید،امروز در اوین پنج نفر به دار آویخته شدند،یکیشان فرزاد کمانگر یک معلم کرد بود.به جرم تروریست و بمب گذار بودن. این خبر هم فقط به معنای اعدام 5نفر انسان نیست.به معنای حضور و سلطه ی یک تفکر انهدام گرست بر عرصه ی این سرزمین.سایه ی شوم بی عدالتی با کلاهی به بزرگی شرع اسلام بر قد برافراشتن هر تفکر مخالفی.این نامه ی فرزاد کمانگر را بخوانید وارتباط مردانگی و اشک نریختن را فراموش کنید. راحت باشید، مخصوصا آن  جایی که پیرزن مرگ او را پیش بینی می کند.


             *****************************************************

دیشب یکی از همکارهای من با چشم گریان به خوابگاه آمد.درگیری لفظی پیدا کرده بود با یکی از کادری هایی جایی که ما وظیفه های آن هستیم،یکی دیگر از همکارانمان می گفت به این بیچاره خیلی گیر می دهند.همه جا،همه،همه جوره.
این "یکی" که خیلی بهش گیر می دهند از قضا خواهریست به شدت محجبه و مستوره!روی لباس کار هم چادر سر می کند و تا چندی پیش هنوز هم صورتش مزین بود به سیاهی یک سبیل پرپشت و ابرو؟؟؟اصلا حرفش را نزنید!
 از دور که می آید بدون شک تصویر موجوداتی را القا می کند که در دانشگاه ما به آن ها می گفتند "خواهر سلام" و در لفظ عام فاطی کماندو نام می گیرند."او"  ولا شک فیه یک احمدی نژادی تیر است و هنوز هم نگاه هایش سنگینی می کند روی خاطره ی لبخند های من،وقتی سر کلاس و سر کار و در خیابان و مدت ها بعد انتخابات  دستبند سبز می بستم."او"  یکی از بسیجی های با سابقه است و مدتی حتی دبیر بسیج دانشکده امان بوده!
جالبیش این جاست که از دید من محل کار حال حاضرم جایی ست شبیه پادگان:همه اطلاعاتیند،همه از فیلتر هایی گذشته اند ،دولا و چهار لا و بلکه بیشتر،نگاه هایشان به من و امثال من این جوریست: حواست به خودت باشد که نبض حال و آینده ات دست ماست و همه جور حالی می توانیم ازت بگیریم! و همه از جانب آن ها "خودی" اند.

خیلی دلم می خواهد بدانم این "موجود" آیا خودش می داند که چگونه و به چه شدتی قربانی تفکراتی است که خودش و هم مسلکانش و آن هایی که سنگشان را محکم بر سینه ی نحیفش می کوبد،بر جامعه ی ما تحمیل کرده اند؟آیا می داند هم این ها بودند که این عدم تحمل را به اذهان آموختند؟خودشان بودند که این قانون تبعیض آمیز "تو یا شبیه منی یا دهنت سرویس"  را مرسوم کردند؟آیا متوجه است که آن گیر هایی که گاه و بیگاه دامان چادرش را می گیرند مصداق بارز روح حاکم بر اجتماع ماست؟


                             ********************************************
میر حسین موسوی و زهرا رهنورد رفتند دیدار خانواده ی جعفر پناهی.این هم همین جوری که سایه ی یک مهربانی بیفتد روی سر این وبلاگ.



او تنها یک صدا نیست

من یک دوستی دارم که حرف های خوب زیاد می زند،حرف هایی که در ذهنت می مانند و در موقعیت های خاص مثل ضرب المثل می پرند توی ذهنت و هی توی کله ات می گویند:بگو ،مارا بگو!ما مورد مطلق مصرف، در این موقعیت هستیم!

حالا این آهنگ بدجوری مرا درگیر خودش کرده و لا مصب هیچ حرفی هم برای گفتن نمی گذارد و  اصولا هم به قول آن دوست:

گاهی زبان را غایت کمال در آن است که خاموش بماند!

این یکی از آن" گاهی" هاست!

پ.ن1:دلم نیامد حس بی نظیر شنیدن این موسیقی و کلام را با نازنینانی که می دانم غریب روزگاری را می گذرانند تقسیم نکنم،چه،خوب می دانم یک لحظه رسیدن به حسی مثل آن چه وقت گوش دادن به این صدا به آدم دست می دهد،چقدر می ارزد این روزها..

پ.ن2:این آهنگ را هم همان دوست خوش سخن به دست ما رساند.دستش همیشه سبز و رساننده ی این جور چیزهای خوب!