بار دیگر برای امام جمعه ی شهری که دوستش داشتم!



ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز                          ای فلک بازی نکن زلزله می آید باز!

برای ما همیشه راهی هست!

پست قبلی را که گذاشتم دوست عزیز تر از جانی به قول خودش کله ی سحر هنوز  نانوایی ها پخت نکرده اند رفته بود کارت اینترنت خریده بود و خوانده بود و همان سر صبح گفت که نمی داند چرا نمی شود برایم نظر بگذارد.گفتمش که تلاشش را زیاد کند که کار نیکو کردن از پر کردن است که  برایش خیلی مطرح نبود کار نیکو بکند;) و نکرد و ول کرد رفت سفر و احتمالا هنوز هم نمی داند دلیل اینکه نتوانسته بود نظر بدهد این است که بلاگر قیلتر شده است و از حالا به بعد شاید حتی نتواند بیاید اینجا را بخواند.

اما از همان لحظه ای که خبر مسدود شدن بلاگر شدن پخش شد ،همین طور راه کار دور زدن  بود که در می آمد وبرنامه ی ضد فیلتر و  روش پست گذاشتن از طریق ماکروسافت ورد2007 و... خلاصه هر جور مهمات مبارزه  که بگویی.فی الواقع قیلترشان سوراخ است،حرف توش نیست!
این است که من هم دارم اینجا پست می گذارم و حس می کنم خانه ام محاصره بوده است و من دور زده ام و برای وارد شدن به خانه ی خودم از دیوار آمده ام بالا!
حس خوبی است البته ،من را یاد شبی می اندازد که بچه های دانشگاه صنعتی مانده بودند توی دانشگاه و از بیرون محاصره بود همه ی نه فقط اطراف دانشگاهشان،که منطقه و من هم رفته بودم خرید که اگر شب شد و این ها ماندند این تو ،از روی نرده ها بهشان غذا برسانم!تمام خیابان های منتهی به دانشگاه بسته بودند و از هر جا می آمدم می گفتند نمی شود و برو از آن ور بیا،جلوی آخرین راه که باز جوابم کردند ،به سرباز وظیفه ای که جلویم را گرفت گفتم: تو مث که حالیت نیس!!خونمه!!!*
جواب داد خوب برو، اگر جلویت را گرفتند، اگر بهت شلیک کردند!!!با خوت است.من هم گازش را گرفتم رفتم و البته که  آن شب هم گذشت و کسی مارو نکشت!**
دور افتادم،داشتم می گفتم که این طوری اینجا آمدنم چه حسی دارد!
همه ی این ها رانوشتم که بگویم آقایان!حالا مثلا که چی؟ جلوی چی را می خواهید بگیرید؟فکر کرده اید این جا و صد جای دیگر را پلمب کنید همه می مانند پشت در؟ بلد هم نیستند قفل را بشکنند یا بروند بالا از جایی!


یک شعری هم هست می گوید:

             پری رو تاب مستوری ندارد               چو در بندی سر از روزن برآرد!

بله!حالا هی ببندید!

                                           *************************************************

*: بله رفقا،می دونم شما دو تا یادتونه،واسه اونایی که یادشون نیست ،این یه جمله از دیالوگای طلایی "گوزن ها"س.

**: اینم یک تکه از شعرهای حسین پناهی است،در "سلام ،خداحافظ" با دکلمه ی پرویز پرستویی.

آه که هنوز هم عاشقت هستم


به کلماتش می شویم

اگر رنگ تردید به خود گیرند
یا گرد کهنگی

             عشقت را می گویم!

به کلماتش می شویم

اگر  سایه ای از تیرگی نشیند
بر آینه ی دلنوازش


       عشقت را می گویم!

به خنجر آخته اش تازه  می کنم
جای زخم را،

زخم خونین در بند بودنت را می گویم

به جای جای تنم

اگر حتی تصویر تاری از بهبودی
از ذهن درد آلوده اش گذر کند


                  پیش از آزادیت

                                             ایران!سرزمین من...

با صدای هیچکس

این آهنگ را که حتما شنیدین؟


خوب من خیلی دوستش دارم،بعد یه جاییش یکی داره داد می زنه ،با مستاصل ترین لحن ممکن،داد می زنه:


                     


               چرا اینجوری می کنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


روزی نیست که صد بار این جمله،با همین لحن نیاد تو ذهنم.

پ.ن:خستگی شده جز ثابت احساسات روزانه ام.

آرزوی من این است


روی آن دیواری که می کشند دور آدم ،دیگران

گاهی فقط

گاهی هم شده

یک دریچه ی کوچک روشن باشم

رو به آفتاب



اگر نشد

         دیگر آجر روی آجرشان نگذارم...

ببخشید،این پست کمی درد دل ناک است!



برای اولین بار در زندگیم این بار بدون عذاب وجدان می خواهم بعضی  از همین آدم های دور و برم را محکوم  کنم


آدم هایی را که زندگی باهاشان سخت بود،اما من یادش گرفتم و ماندم،آدم هایی که همان جوری که هستند قبولشان کردم و آن ها اما

هرگز مرا همین طور که هستم نپذیرفتند.

آدم هایی که لحظه به لحظه ،نه روز به روز،لحظه به لحظه زندگیم را از آن چه بود سخت تر کردند و ثانیه ای تردید نکردند در بالا رفتن از دیوار های خانه ی من،برای سرک کشیدن توی اتاقم،برای شکستن  پنجره ی آن یک وجب حریم خصوصیم،همه این ها و کلی چیز دیگر به کنار،برای افسانه پردازی راجع به آن چیزهایی که نمی دانستند و راهی نداشتند برای دانستنش!

می خواهم بگویم که من نمی بخشمتان،چون آدم های خوبی نبودید، لیاقت زیبایی اینجا را نداشتید،لیاقت باران های ریزش را

شب های مه گرفته اش را،شما حتی شایستگی نام های خودتان را هم نداشتید.

نه که حالا فکر کنید این  چند سال من هیچ زندگی نکردم،نه!من لابه لای همان تلخی ها هم حرف هایتان را اگرچه آزارم می داد به پشیزی نخریدم و هیچ وقت ذره ای عقب نشینی نکردم از کارهایی که فکر می کردم باید انجام بدهم
،یاد گرفتم همیشه به قول یک دوست،خوب زندگی کنم،نه به عنوان یک ارزش!که به عنوان یک صفت!
یاد گرفتم روی موج های همان طوفان ها هم موج سواری کنم،که شده سرپا بایستم،پیش شما ننشینم!

ولی خوب ،بگویم درد نکشیدم دروغ گفته ام،بگویم می بخشم بیشتر دروغ گفته ام!

پ.ن1:پریشب هم هول و هوش همین قضایا تولد یکی از دوستان خیلی خوبم کوفتم شد!توی همه ی عکس ها هم بد افتادم،دیگر بگویم این ها را می بخشم انگار به گور پدربزرگ هایم خندیده ام!


پ.ن2:انسان!آن پرستار مردی است که امروز بدو بدو دنبال من دوید و از اورژانس هم حتی خارج شد تا به من که کوله پشتی بر پشت،خسته از کشیک می رفتم، بگوید آن خونی که دیروز در چشمم پاشید Hbs Agاش مثبت نبوده!یعنی هپاتیت نمی گیرم ،ایدز را نمی دانم!
انسان او بود،حالا شما هی اسم خوتان را بگذارید مادام پمپادور و حرف های روشن فکرانه بزنید با ارجاعات براتیگانی!

پ.ن3:بله،آن قدر به خودم اطمینان دارم که این جوری حرف بزنم :هر کسی که من هم همچین بلاهایی  را سرش آورده ام ،من را نبخشد!

از من نپرس خونه ام کجاس...

از من می پرسد از کجا می آیی؟

می گویم

          با شوقی دروغین در نگاه و غروری مجازی در دل:

                               از سرزمین کوه های سر به فلک کشیده و دشت های سرسبز


                            جنگل ها و رودها و کویرها!


می گویند اما این ها دروغ را بو می کشند
پوزخندی می زند
می گوید از کجا می آیی؟

-از سرزمین ابن سینا و رازی
کاشف الکل و نویسنده ی قانون!

باز می پرسد :از کجا می آیی؟

-از سرزمین شاعران و نویسندگان!حافظ را نمی شناسی،عمر خیام را که می شناسی؟!

-بگو از کجایی

-از سرزمین داریوش و کوروش!از خاستگاه اولین لوح حقوق بشر!

می خندد این بار با صدای بلند!

-راستش را بگو،از کجایی؟

سرم را می اندازم پایین

-از سرزمین دختران روی آسفالت و پسران توی عکس

    
                                            آزادی در زنجیر و زنجیر در آزادی

          
         
 هنر در سوراخ و موش ها با دندان های خون آلود و چشم های سرخ بیرون  در خیابان



من از سرزمین فریاد می آیم

راه های سخت

کوه های صعب العبور

و مرزهای بسته ی تنهایی

من ،قافله ام راهش را گم کرده است...



دیگر هیچ نمی پرسد.                    

آه!ای انسان ها!

اینترن شدن از من موجود گند دیگری ساخته،


نه،دقت کنید،اینترن شدن از من موجود گندی نساخته،گندی دیگر ساخته،قبلا جور دیگری گند بودم.

جای شما خالی...


پریشبی بود ،می خواستم این جا را به روز کنم،هم دستم به نوشتن این جا باز شود،هم حرف داشتم برای گفتن،هم زمان گوگل ریدرم باز بود،چشمم افتاد به این : نوشته های خانواده ی جعفر پناهی برای او که سخت در بند است،در وطنی که هنر هم برای بالندگی باید دست بلند کند از آقای بالای همه ی سر ها اجازه بگیرد..
دلم گرفت.حرف های خصوصی باشد برای بعد.حالا ما هنوز در زندان عزیز داریم.