Nausea


دیدی وقتی مشروب زیاد می خوری  حالت تهوع می گیری چه حال گندیه؟
دیدی فکر می کنی یه دفه بالا بیاری حالت خوب می شه؟

آره خوب ،بعضی وقتا واقعا هم می شه!
دیدی  بعضی وقت ها هر چی بالا میاری باز هنوز حالت خوب نیست؟هنوز این حالت تهوع لعنتی از تو جونت می خواد دل و روده ها تم ورداره بکنه بیاره بیرون و انگار بازم کارش باهات  تموم نیست؟

الآن این حالم،این حالم از دیدن یه عده سیاه پوش سیاه دل که فکر می کنن راه بیفتن با اسکورت پلیس و آمبولانس برن وارد دانشگاه بشن ،زیر عبای یه روضه خون انکر الاصوات که خودشم شعاراشو از رو نوشته می خونه شعار بدن ،تظاهراتشون می شه مردمی ، جنبششون می شه دانشجویی......
الآن این حالم از دستگیری دوستی که دو هفته دیگه داشت از ایران می رفت و 3 روز پیش رفت تو خیابونا دنبال آزادی و امروز معلوم نیست کجاست.....
الآن این حالم از کشته شدن برادرام زیر دست و پای این خشک مغزای نفرین شده...
اینه حالم از دیدن یه نفر که ماشین پلیس مملکتش از روش رد می شه بره ،آخه عجله داره ،جاهای دیگه هم آدم هست واسه کشتن......

الآن اینه حالم...

انگار این وطن هرگز قرار نیست وطن شود،انگار این وطن هرگز خاک من ،سرزمین من و ما نبوده است.....

شهر من


باید همان دیشب می دانستم

از برق چشمانت و از خونی که در  رگ هایت می جهید ، پرواز می کرد!


شهر من تنت می تپید  زیر قدم هایمان

باید  همان شب می دانستم  که فردا روز آخر است!



             که فردا

                            در خون خواهی  خفت.....




یکشنبه  6.10.88

راه ما ،راه توست ای شهید!


چه ساده به نام دین به خون می کشانمیمان!!

چه ساده به راه  آزادی  به آغوش باز مرگ می رویم!!



                           ببین که دین تو از تو چه ساخته ؛  قاتل!



                                      و ببین  که چه  ساخت  راه ما از ما  ؛   قهرمان!

بازی با شعر بزرگون


این دو سه روزه تو سرم رژه می ره،گفتم بنویسم خلاصش کنم:



              بی همگان به سر شود                               بی تو،پسر،نمی شود!

از جنگل یادها

این پست به علت حجم  بالای خصوصی بودن و احساسات حذف شد!

گم و گور،رفته از دست

این مال چند سال پیشه،به نظر می یاد هنوزم جواب می ده،به نظر می یاد الانم همین حسو دارم ،به نظر می یاد واسه پیدا کردن خودم به غریبه ها احتیاج دارم....


"این غریبه های خوب..."

به غریبه ها پناه می برم
غریبه ها نمی پرسند از چه این گونه ام

چون روز عادیم را ندیده اند آن گونه که هستم، قبولم دارند!
به غریبه ها پناه می برم
در میان شان احساس خوبی دارم
چون نه سراغ کسی و نه چیزی را از من می گیرند آن گونه که هستم،تنها، قبولم دارند !
غریبه ها
آن قدر آشنا نیستند که ناراحتم کنند
آن قدر نزدیک نیستند که ازشان توقعی برود
آن قدر نمی بینمشان که چیزی به دل بگیرم
آن قدر نمی بینندم که چیزی از درون واقعیشان را به نمایش بگذارند
آن قدر نمی شناسندم که بدانند با چه تلنگری می شکنم
آن قدر فرصت ندارم که امتحانشان کنم
غریبه ها نمی دانند حضور عادیشان دور هم، جشن منی است
که دارم با آخرین سرعتی که می توان ، از آن چه آشنایان می توانند به سرم آورند
 می گریزم!
به غریبه ها پناه می برم
در میانشان دلم نمی گیرد،
چون از غم هایشان خبریم نیست
دل غریبه ها هم نمی گیرد،چون هم صدایشان می خندم!
و این غریبه ها
چه خوب که مهربانند.....


 پ.ن:again to eL,dear eL

فال شب یلدا

 این نوشته به یک نفر تقدیم می شود!




زیاد نمی شناسمت

آن قدر می شناسم که بدانم چه دهانی قرار ست ازم صاف کنی!


پ.ن:چیز غریب این است که شب یلدا که من انقدر عاشقش هستم  گذشت و هیچ کس سراغ مارو نگرفت.....جز  دو سه تا غریبه ی

با ذوق که برای اس ام اس ناشناسانه  زدن و حالت مشکوک داشتن!! این شب را انتخاب کردند


آن که نمی نوشت

 نوشتن حسی می خواهد که این روزها ندارم

یعنی حتی روی یخچالم هم سفید مانده

از آن دلتنگی های آدمی که باد به ترانه می خواندشان



به من بگو

 آن جا هم باد می آید و زیبایی این  درختان سر به آسمان را   نقش زمین می کند؟

به من بگو

آن جا هم انگار شاخه ها روی سنگفرش ها

در آینه به خود نگاه می کنند؟

به من بگو

به من که تو را نگاه می کنم و نمیابمت

آن جا هم جز من که هر وعده بهای آمدن پاییز را پرداخته ام

کسی نگران رفتن پاییز نیست؟

به من بگو
به من که سخت  بی تو   مانده ام
به من بگو که این همه می بینم ؛ باد ها می وزند و ابر ها می ریزند و باز جای تو در دلم پر نمی شود.....

استقبال

انتظار احساس مزخرفی است که باعث می شود پیشاپیش، از چیزی که  در پی این منتظر ماندن می آید ،متنفر باشم.

دیوانه ی رونده

به جاده می زنم

فردا
دوباره
چون همشه

من هم مانند جاده هرگز نمی رسم انگار

رستگاری در باغ فردوس


من یک عمویی داشتم که همیشه برای ما تعریف می کرد یک دفعه با دمپایی از روی پشت بام به پیشنهاد یکی از دوست هایش که او هم اکثرا همان جا حضور داشت ، از تهران رفته کرمانشاه!

حالا من احتمالا  یک روز برای بچه هایم تعریف کنم که ساعت 3.30صبح از خانه عمو سیم تان درآمدیم رفتیم خانه ی خواهر خاله پرتان، یک ساعت بعد همه که خوابیدند ،همه را بیدار کردم و من ،از آن جا هم در آمدم و دلم خواست که طلوع را در تجریش ببینم ,این شد که در ساعت 5 صبح  در باغ فردوس به خوردن  یک کاسه حلیم رستگار شدم اما هر چه صبر کردم خورشید بالا نیامد و من برگشتم خانه و اگز به نظر بچه هایم جالب نیامد هم به جهنم.

هیچکس از تو نگفت...

به ف. الف

و به ش. ن که بسیار از او می شود آموخت:

هیچکس از تنها اخراجی دانشگاه من چیزی نگفت؛

دیدیم که هنوز دنبال آزادی می گردی و خوشحال شدیم

شنیدیم که می خواهی راه را دور بزنی و با زندانبان ترانه بخوانی و گفتی که شب این گونه زودتر سحر می شود و ما نگرانت شدیم

دیدیم که هم خوانی داری که  خیلی خارج می خواند و از او ترسیدیم و تو؟ آن قدر تنهایی ساز زده ای که سختت است از کسی


نصیحت قبول کنی که در موسیقی  فقط گوش خوبی دارد..

گفنتد که راه دور را نزدیک تر کردنت، نه برای آزادی است، به تو شک کردند و ما هم ..


گفتند و شنیدیم که  تو و نه یارانت را گرفته اند و زندانی و اما  هیچکس باور نداشت سالم مانده باشی و این همه شعر و ترانه ات

هنوز سرود آزادی بوده باشد و ما دلمان گرفت......

که دیگر نمی شناختیمت و از تو راستی و دروغ کارهایت خبریمان نبود


اما امروز دیگر باید گفت ،باید گفت از تو و اخراج قطعیت از دانشگاه لعنتی ،از روزهای انفرادیت ،از اینکه به قول خودت در هر

لحظه از  آن مدت بازداشت و بازجویی نمی دانستی می خواهند بکشندت یا زنده نگه دارند؟ از عکس های جعلی شرکتت در

شلوغی های 18 تیر دانشگاه تهران ،از بازجوی احمق که به TNT می گفت TNG ،از لگدی که به خاطر تصحیح حرفش خوردی

ازروزهایی که ناگهان تفریحت می شود ساعت های بازجویی که "حداقل یک نفر باهات حرف می زنه"،از وقتی که چشم بند می

شود جز لباسهایت، از با چشم بند خبر دادگاه های متهمین را یکشنبه روزی از کیهان خواندن...

از پوز خند باز جو به ریش مدت  نتراشیده ات  به هوای  اعترافات ابطحی

از هفته هفته پارانویا و شک به مادر و خواهر و برادر.....


برادر باید گفت و من می گویم، اگرچه می دانم اشتباه کردی برای اشتباه گرفتن دوست و دشمن ،می دانم آن روزها حواست نبود که

هیچ مقص خوبی از راههای لجن آلوده نمیگذرد ،می دانم بازی خوردی و می دانم این خاطرات زندان تعریف کردنت

برای معذرت خواهی نیست ،برای جلب ترحم هم نیست،برای این است که بگویی حالا می دانی،اگرچه دیر..

برادر و من می نویسم چون این حق هیچکس نیست!این همه روز زندان، این همه تنش ،این همه نامردی دیدن،

این همه به ناگهان دانستن که در میانه خیمه شب بازی ،عروسکی بوده ای..این همه بازی برادر حق هیچکس نیست!



من از تو می نویسم و به یادت می آورم چون بازگشته ای!

و به یادت می آورم  نه با موسیقی تلفیقیت! که با همان سرود های قدیمی مان :


پرسه یاس است  در آوای این پتیارگان

از زمین
از زندگی
از عشق
از ایمان بگو!




فرار می کنم

گاهی راهم این است

فرار
از تلخی انتظار    که حتی نمی دانم برای چیست

از بی خبری

از تمامی نتوانستن ها و نمی دانم هایم

از سرما

از احساس کوبش قلبم  که تازگی ها باز مانند گنجشک بی پناه زیر باران  مانده ای

سخت می زند..

فرار می کنم
بالش و پتویم را بر می دارم و فرار می کنم  به کنج دنج خوابیدن که در آن حداقل  رویاهایم با من مهربانند

                   
                                                                                                 منتظرم نمی گذارند

امید

هر ناشناسی را که می بینم 

می گویم کاش تو باشی...

وای وای واوای کجا رفت

 
قسمت ما که نبوده ، اما حتم دارم بوده یه زمانی که آدما حرفشون حرف بوده

برای ماه آخر پاییز


امروز فهمیدم

تردید هایم از همه چیز قوی ترند

حتی از رویای عشق

نه که نمی دانستم

نه
امروز دوباره یادم افتاد.....

روز جهنمی



وقتی خوشحالی چیزی ناراحتت می کند

وقتی ناراحتی هیچ چیزی خوشحالت نمی کند

..................




امشب برای خانه ای که در آن نیستم

و درخت روبرو ی پنجره اش گریه کردم

سخت




عکس از کالکشن کافه ی مورد علاقه ی من:کافه کاسپینو


آی عشق


همیشه منم در  باغ هابم

 پای برهنه

روی تابی نشسته ام

 به انگشتان پایم نگاه می کنم که از حالشان خوشحالند:برهنگی!

و تو آفتابی که  از میان  ابر های اندیشه ام ، سر بر می آوری

 یک روز


همیشه

عاقبت!

راحت بگویم

                   به طلوع دوباره ات همیشه ام امید هست.......

کابوس


 چه بگویم

چه بگویم از وطنی که موطن مردمانش که نیست   ، هیچ

             
                                            قتلگاه زیباترین فرزندان خود است

  

                     و  به میان میدان هایش

                       به حکم شرع
                  
                        قتل

                       آزاد است


                      و در پستو هایش

                      به رسم عشق

                      نوازش

                      ممنوع

           
 رویای رویا پروران* که  نیست، هیچ


              جای شلاق است بر دیده های زیبا پسندشان

              و زخم است

              که بخراشیش


          
               کابوس است

              تلخ تر از  کابوس هراسناک ترین شب ها

               که به فریاد سیاه بی کسی بیدار شوی


             
              و هر روز صبح مردمانش به عادت دیدن مرگ از بسترهاشان بر می خیزند...
           



پ.ن:اعدام احسان فتاحیان هم اتفاق افتاد،علیرغم همه ی نباید ها و خواهش می کنیم اعدام نکنید ها و نامه های کوتاه و بلند امضا شده

باید از قوانین اسلام ممنون بود با این میدان مانوری که به حاکم شرع داده است!
                              

من همون ایرانم



 

 تو را که می بینم خیال می کنم انسان همیشه این سان است!





شعر از عمران صلاحی 

عکس برگرفته از : ایران گلوبال

یک لبخند کوچولو




یه وقتایی هست که دارم به یه خاطره هایی فکر می کنم

بعد به خودم می یام،می بینم دارم لبخند می زنم

عاشق این جور وقت هام




پ.ن:این هم  لینک عکس

http://darkandtwistyy.deviantart.com/art/she-believes-in-miracles-103088398

abortion




دچار تردید بدی هستم،کاش دهنم را می بستم و می گفتم ما  تا سر درس های این قسمت خوانده ایم!

اگر یک رامبراند یا موتزارت بوده باشد چی؟

اگر چیزی نمی گفتم و ا.ن دیگری به دنیا می آمد چی؟


اگر یکی پیدا بشود که به مولف کتاب تنظیم خانواده ی دانشگاه ها بگوید در کتابش ننویسد یک دوره ای وجود دارد که در آن

"هیچ"  خطری نیست چی؟انگار در جریان نباشد بچه ها منتظر هش هستند برای اتکا به راه های طبیعی!

اگر دهنم را ببندم و فکر نکنم با " گفتن" این که چه راه هایی وجود دارند یکی را از زندگی محروم کرده ام چی؟



پ.ن:این تصویر را قبلا هم استفاده کرده ام در وبلاگی که دیگر وجود ندارد و بر موضوعی جداگانه

http://amelee.deviantart.com/art/Abortion-31726670

کاش فردا روزی.......




آزادی عزیز!

برادر و خواهرمان

دست و تن و جان

زندگی و آینده

بر پای تو هیچ انگاشته اند،باشد که کرشمه کم کنی و .....



در آیی!





پ.ن: دروغ چرا الآن فقط یه آرزو دارم ،اونم اینه که فردا تهران باشم،
13آبانی سبز تر از جنگل های سواد کوه البته آرزوی اصلیمه!

موشه هیچ کاری نداشت،فقط عاشق شده بود!


یادم نیست تا چه سنی فکر می کردم    do zir benoo  یک چیزی تو مایه ها ی متلک با یک حرف سکسی است که مردان
می گویند برای دلبری از بانوان جذابی مثل خاله سوسکه!!

پ ن1:امروز یک قسمتی از شهر قصه را دانلود کردم و کلی دوباره دلم واسه فیله که دندونش شکست و بقیه قسمتهایش هم به
غارت رفت ،سوخت،مثل همان بچگی هایم،هیج عوض نشده ام انگار!

پ.ن2:دو زیر بن(با تشدید و صدای  ضمه روی نون)حرفی است که ملای روباه شهر قصه برای جلب توجه خاله سوسکه تکرار
می کرد.

پ.ن3: کلی فکر کردم به این که بچه ای که تا حوصله اش سر می رفت شهر قصه گوش می داد ،بزرگیش از این که من هستم
بهتر در نمی آید عمرا!

پ.ن4:همه ی ملا های جهان همان روباه هستند!



پ.ن5:اینم لینک این عشق و اعتیاد درمان ناپذیر دوران کودکی ما


  شهر قصه قسمت اول (http://www.comm.utoronto.ca/%7Efarid...SEH_Part_I.mp3)
قسمت دوم (http://www.comm.utoronto.ca/%7Efarid...H_Part_IIa.mp3)
قسمت سوم (http://www.comm.utoronto.ca/%7Efarid...H_Part_IIb.mp3)
قسمت چهارم (http://www.comm.utoronto.ca/%7Efarid..._Part_IIIa.mp3)
قسمت پنجم (http://www.comm.utoronto.ca/%7Efarid..._Part_IIIb.mp3)
قسمت ششم (http://www.comm.utoronto.ca/%7Efarid...H_Part_IVa.mp3)
قسمت هفتم (http://www.comm.utoronto.ca/%7Efarid...H_Part_IVb.mp3)

با تشکر از:
http://www.persianhub.org/

دوری و هنوز دوستی




این شب های پر دود و باران را هم باد خواهد برد

و روزهایی خواهند آمد

     نه که پر از عشق و گل و ستاره و شیرینی


   اما روزهایی که خورشیدی در آسمانشان می درخشد

  و ما دیگر قلبمان آن قدر شکسته نیست

                                    که از رویش خجالت بکشیم برای خنده ای ......



به  ا.ص  که دستم به آغوشش نمی رسد
برای غمش

خانه ی همسایه دانشگاه


هفته ای شاید  سه یا چهار بار به  در پشت بام  لبخند می زنم و می فهمم باز خانه ام را رد کردم!

بر می گردم طبقه  چهارم.

این چیزها معلوم نمی کند!


گم شدن، انسان را آزاد مي كند؛ نوعي رهايي از زندان عادت است.

z3.blogfa.com ابولفضل ابراهیم شاهی






من کجا گم شدم؟از همان خیابان آشنای شلوغ بود؟


رهایت کردم و گم شدم


چطور


در شهر من


رفتن تو


 مرا گم کرد!


گم شدن این بار اما رهایی نبود 


                      چون دوست داشتن هنوز "عادت" نبود




پ.ن:این چیزها معلوم نمی کند،شاید هم این بار باد همه چیز را با خود برد!





زخم قیمتی من


اگه مث سگ 7 تا جون  هم داشتم

دیشب یکیش تموم شد

same old story


کسی که نیست

خودمانیم

من و توهم حضور تو




لطفا


این جانب نویسنده ی یوهو آرزو دارد همان گونه که هست پذیرفته گردد


Dont ask




Bang bang, he shot me down

Bang bang, I hit the ground

Bang bang, that awful sound

Bang bang, my baby shot me down
 
 
 
 
عکس از کلکشن کافه کاسپینو                                                                                                                       

از حقوق زن


"هما نا  دختری که سیگار می خرد همچون  شیطان رجیم است بر روی زمین،پس او را تکفیر کنید و هنگامی که در خواست خود را

مطرح کرد به او خیره خیره نگاه کنید و جواب سلام و خدا حافظی او را ندهید"
،

همه باید زندگی کنند



وقتی باران بند بیاید

همه در خیابان می فهمند که  گریه  می کنی

سهراب



زندگی حس غریبی ست

 که هیچ نیست خبری از آن

                     این حوالی
                        
                     این روز ها


دیگه کابوس زمستون نمی بینی


..........................................

................................................
......................................................
........................
......................
.........

.................................................................................
....
.................
..................................

..........
....
....
سوخت
رفت
تمام شد
برای یک نفر امشب
همه چیز تمام شد
 امشب
چقدر اشک
چقدر
و آموختن این که به این سرزمین شیطان زده هرگز هیچ آرزویی برآورده نمی شود
معجزه ای رخ نمی دهد
به بالا ترین بهایی که می شود چیزی آموخت
به جان

و مرگ؟مرگ بر همه چیز خط می کشد

سیاه
پررنگ

ای لعنت بر این پاییز


متقلب بلفطره


معمولا استادا باعث می شن من احساس کنم اسکلم!

ولی امروز یک استاد!!!باعث شد احساس کنم قیافم شکل همون موقع هاس که بچه مدرسه ای بودم،تا اومد تو گفت امتحان و


زرت جای من رو عوض کرد!

آن که می‌پنداشتم باید هوا باشد



تو می روی
 از این شهر هم!

و دیگر حتی احتمال
   
                   این اتفاق ساده ی کوچک

                   مرا جواب خواهد کرد





عکس از کلکشن کافه کاسپینو

روز های خوب



" محبت مردم به هم باور نکردنی بود.در میان جمعیت بودبم ولی ضربه پایی حس نمی کردیم.همه مودب بودند،حتی بچه ها


می توانستند   به طرف مجسمه بروند. امید به آزادی بود که مردم را آن قدر با ظرافت کرده بود".
     


کریستین آرنوتی
او یانی بوداپستی بود
از کتاب :همه باید زندگی کنند


روز خوب دیگری در پیش است...

فقط نگاه می کنم




از آدم هایی که اعتماد به نفسشون داره از حلقشون نمی ریزه بیرون


و از اونایی که خوشبختی داره خفشون نمی کنه بیشتر خوشم می یاد


یعنی آدمای عادی

اما اونای دیگه هم هستن




پ.ن :    عکس از کلکشن کافه کاسپینو

این طور آدم!

یعنی خدا به سر شاهده بعضی پستای این  yek pooria رو که می خونم ،دارم پاره می شم که واسش کامنت بزارم!
نمی دونم مشکلش با خواننده ی کامنت گذارنده چیه( یا اصلا همه نمی تونن کام بزارن یا فقط بعضیا یا حتی فقط من)! ولی هر چی هست آرزو می کنم زودتر حل شه!

پ.ن:یعنی برین پست آخرشو به شدت بخونین

پ.ن:لحظاتی پیش این مشکل رفع شد!چقدر من دلم پاکه :))

کلمه و ترکیب

روزها بی کارم؛ منظورم بی کار واقعیست ،یعنی کسی که  کار دارد اما انجامش نمی دهد

تو کجایی نازی

قرارمان این نبود

the strength I always loved in you Finally gave way



one last goodbye  :   هیچ راهی وجود ندارد برای گفتن حسی که از شنیدن اجرای آکوستیک این آهنگ پیدا می کنم


اگر هنر قله ای داشته باشد در توانایی دست یافتن به عمیق ترین احساسات کسی،خوب این یکی برای من روی آن قله ایستاده،برای بقیه دست تکان می دهد


      !پ.ن :ابن هم خود آهنگ که از دستش ندهد کسی احیانا


http://www.4shared.com/dir/18055017/77285c8/sharing.html

صد زلزله!





از آن جا که تاریخ ثابت کرده است یک زلزله و حتی نصف آن می تواند پدر این مملکت را درآورد ،برای آسیب دیدگان این صد

 !زلزله ی روز 13آبان آرزو می کنیم آن ها هم نمانند و دسته جمعی کارشان یک سره شود



!پ.ن:این جا را چک کنید چون رسانه ماییم و رسانه بودن از ما از نوع خوبیست


http://tinyurl.com/ykjgh7o

.پ.ن2:با کسب اجازه از پرشین کارتون و گروه چیز!که نمایشگاهشان به علت چیز بودن در اهواز لغو شد

بازی های زبانی!


!مرد را مرگی اگر باشد خوشست


ما می میریم!

!ما را ببخشید برای این همه مردن
!ما را ببخشید که این قدر می میریم و این همه راحت

ما در خیابان می میریم


زیر ماشین

گاهی با گلوله از پشت بام
روی اسفالت

گاهی به خاطر فریاد
با مشت و لگد

گاهی با کودکی  می میریم
گاهی با کودکی می کشیم
گاهی در دعوا

 گاهی چار پایه از زیر پایمان می کشدند

!گاهی  حتی خودمان می کشیم همدیگر را

این وقت ها ما را ببخشید
ما این طور بار آمده ایم
با  عطش انتقام در سینه
با طمع خون خواهی در سر
با داغ خشونت بر تن

این طور بار آمده ایم
بخشش نمی دانیم

در آفرینش ز یک گوهر بودن
از یادما ن رفته 

از یادمان برده اند


لكم في القصاص حيات

یادمان داده اند
ما را ببخشید


شما نگران نباشید
ما خودمان می میریم

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد






                                              

No smokin!

کنار پنجره می ایستم
....باد سیگارم را می کشد

No smokin!

به انتهای بهمن که می رسم
دارم به انگشت هایم پک می زنم

برای کودکان سرزمینم

!بمیرم برایتان

به آزادانی که در بندند


به سرزمینی که آزادگی

جرم است

راستی

و عشق

و زیبایی جرم است

شیطان زبانه می کشد

برای آزادی

از وبلاگ شیوا نظر آهاری بسیار عزیز

نه،تو تنها نیستی


روز بیست و سوم است.5 شنبه ای که مثل همه روزهای انفرادی به تنهایی می گذرد، در چهاردیوار تنگ سلول. 23 روز بی خبری، 23 روز بدون کلام . 23 روز تنهایی . نگهبان خبر می دهد که حاضر باشم برای بازجویی . مانتو و شلوار سورمه ای رنگ زندان را تنم می کنم و مقنعه مشکی ای را که بلندایش تا روی ناف می رسد، به سرم می کشم و چشم بند رامی بندم تا نبینم چیزی را... راهروی بند زنان را طی می کنم و جلوی درب بند، بازجو آماده است. صدا می کند که جلوتر بیا، از زیر چشم بند دستهایش را می بینم و یقین می کنم که خود اوست.صدای لخ لخ دمپایی هایش می پیچد در سکوت راهرو،انگشت هایش با انگشترهای عقیق تکان می خورد که یعنی بیا دنبال من.به راهروی بند مردان می رویم و در به اصطلاح هواخوری آنجا، روی صندلی رو به دیوار می نشینم. صندلی چوبی است و اولین چیزی که از زیر چشم بند می بینم، نام " عبدالله مومنی" است که حک شده روی صندلی. یک جوری عجیب آرام می شوم، انگار فراموش می کنم همه تنهایی های 23 روز گذشته را، انگار دوباره مقاومتی که انتطارش را ندارم در وجودم تزریق می شود. نام عبدالله مومنی، هرچند ناراحتم می کند از بودنش در اینجا، اما به من می گوید که تنها نیستم در سکوت این سلول ها. عبدالله را هم گرفته اند و بالاتر از آن نام کوروش زعیم نوشته شده. چند ثانیه ای مات می شوم و یادم می افتد به کلام مادرم که در تماس تلفنی گفته بود:"همه را دستگیر کرده اند ، هر کس را که فکرش را بکنی"

باز در روز سی ام هم نام عبدالله مومنی روی دیوار اتاق بازجویی خودش را نشان می دهد، زیر نامش نامم را می نویسم و تاریخ می زنم و در کنارش می نویسم: " محکم باشید"

عبدالله عادت دارد که هر جا می رود اثری برای دیگران باقی بگذارد، همین نام ها، همین اثرهای کوچک، دلخوشی ای است در این روزهای یکنواخت بی خبری، روی درب آهنین هواخوری هم نامش هست و باز من زیر آن می نویسم:" آقای مومنی، شما هم انفرادی هستید؟".. دیگر جوابی نیست، دیگر اثری از عبدالله روی هیچ دیواری نیست، روی هیچ صندلی ای نامش نوشته نشده.. بی خبرم و هر بار که می روم بازجویی، تمام دیوار را دنبال نامش میگردم، اما آخرین تاریخ، همان 21 تیرماه است..

از گوشه و کنار می فهمم که او را به همراه دیگرانی به سلول های کوچک انفرادی بند 240 انتقال داده اند و در تمام روزهایی که از انفرادی به سلول چند نفره منتقل شده ام، به تنهایی او و بقیه فکر می کنم و قلبم درد می گیرد، ژیلا می گوید:" فکر می کنی عبدالله تا کجا بتواند مقاومت کند؟" می گویم که نمی دانم! و یادم می افتد به روز اولی که اسمش را روی صندلی دیدم.آن شب هنگامی که سفره شامم را پهن کرده بودم تا در کنار آن و در تنهایی خودم شام بخورم، لیوان آبم را پر کردم و جرعه جرعه آن را به سلامتی زندانیان سر کشیدم. اولین جرعه: به سلامتی عبدالله مومنی که امروز، دیدن اسمش بهم مقاومت داد.. دومین جرعه: به سلامتی همه زندانی هایی که اینجا، به جرم فکر کردن دارن بازخواست می شن.. آخرین جرعه: به سلامتی خودم که 23 روزه تنهام و هنوز ایستادم( این آخری شاید تحویل بیش از حدی بود که خودمو گرفتم!). پس از آن هم بعضی از شب ها با ژیلا این کار را می کردیم.

**

پنجمین جلسه دادگاه متهمان اعتراضات پس از انتخابات است و من صبح در ملاقات از مادر شنیده ام که نام عبدالله هم در لیست دادگاه بوده است، به او گفتم که گمان نمی کنم عبدالله حرف بزند، حالا در سلولی هستم که تلویزیون داریم، سلول شماره 13، تمام اخبار امروز را دنبال می کنم تا از دادگاه با خبر شوم. بلاخره اخبار ساعت 2، قسمتهایی از آن را نشان می دهد. نماینده دادستان کیفرخواست ع. م را می خواند، تو را از پشت سر نشان می دهند، اولین کلام را که می گویی، از جا می پرم و می گویم:" عبدالله است". هم سلولی ها متوجه تغییر چهره ام می شوند، می گویند: مطمئنی؟ ( هنوز تو را از پهلو نشان نداده)، می گویم که صدایش را می شناسم به قدمت این چند سال آشنایی !. چسبیده ام به تلویزیون و حرفهایت را گوش می دهم، اتهاماتت که اتهامات من و بسیاری دیگر است، تو می گویی که در گذشته چه اشتباهاتی کرده اید، که دفتر تحکیم منحرف شده، که با تجزیه طلبان همراستا بوده اید.. تو می گویی و می گویی.. من گوشه سلول کز کرده ام، کبری می گوید که نباید خودم را ناراحت کنم، هم سلولی ها سعی می کنند به طریقی مرا از فکر کردن به دادگاه بازدارند، من اما تا صبح فردا در خواب و بیداری، گفته هایت را مرور می کنم..

عبدالله!

آقای مومنی

ما که باور نکردیم آنچه را شما گفتید، هیچ کس باور نکرد، حتی قاضی صلواتی..

اندوهگین مباش، در دادگاه سرت را پایین نگیر، زل بزن در چشمهای بازجو و قاضی.. دروغ بگو.. آنها دروغگویی را دوست دارند..اصلا بگذار فکر کنند شکسته ای، اما ما تا همیشه این روزگار باور نمی کنیم آنچه را گفته ای..

مادر می گوید که ادوار تحکیم بیانیه داده و گفته اند خدا را شکر که در دادگاه فهمیدیم عبدالله زنده است.. تو زنده ای رفیق.. آنها بخواهند یا نه.. تو زنده می مانی رفیق..

وبلاگ گردی

وبلاگ خودم را که کسی نمی خواند!
کارم شده بشینم پای نت از این وبلاگا که لینکاشون این بغله،برم وبلاگایی که تو وبلاگ اونا لینکشون اون بغله!!

پ.ن1:همین خدا(یی که روزی 100بار با دیدن این مخلوقات داغون بش می گم خاک تو سرت با این 7روزه جهان تحویل دادنت)به سر شاهده اگه یه جا لینکی از خودم به جا گذاشته باشم!
پ.ن2:مردم خوب می نویسن!!
پ.ن3: پسرا چه قد فش میدن تو وبلاگاشون،دمشون گرم واقعا!
.

برای ال


http://www.4shared.com/file/137387328/9d2ed801/YadeManKon-Vancouve

!این حکایت حالا ی ماست







قضیه ی من از بچگی همیشه قضیه ی کلاغه بوده،همون که واسه محکم کاری یه چیزی را یه جایی قایم می کرد،بعد خودشم یادش می رفت..حالا اون کلاغ بود،وقتی چیزاش گم می شد نمی شست گریه کنه!
بعضی وقتا بعضی گم شدن ها هست که گمم می کنه.
انگار هلم می دن،می افتم ولی زمین نمی خورم و همین جوری می رم پایین،
بعضی چیزا گم که می شن ،از دست می رن؛با هیچی دیگه جاشون پر نمی شه،این جور وقتا می گن آدمم می افته می میره!این چیزا همون چیزان،چیزایی که از آدمایی واسم موندن که دیگه نیستن،رفتن،نموندن!
این چیزارو می ذارم یه جاهایی که مطمئن، گم نشن،یه جایی که آدم چیزای عادی را نمی ذاره ،یه جای غیر عادی؛جایی که آدم یادش نمی مونه!
امروز دنبال عکس های دیجیتالی مصاحبه ام با عمران صد تا سوراخ سنبه را گشتم،10 بار فکر کردم پیداشون کردم،بعد دیدم نه،100بار گفتم اگه پیدا نشن دیگه هیچ راهی واسه داشتنشون ندارم،1000بار قلبم ریخت،گفتم خودم را نمی بخشم ،یاد حرف کشنده ی مامان افتادم وقتی چیزی را گم می کنم وقتی نمی دونه حرفش چه جوری دیوانه ام می کنه:اگه دوسش داشتی نگهش می داشتی......
نشمردم چند هزار بار به خودم فحش دادم: آخه نفهم کی هم چین عکسایی را فقط یه جا نگه می داره! اونم یه جایی که یادش نیست کجاس و فقط یک بار به خودم گفتم: دیوانه!چرا ازشون پرینت نگرفتی........و تصویر یک پاکت اومد جلوی چشمم که پر از عکس آدماس با چشمای قرمز.. پاکته کج تکیه داده به دیوار یه کتابخونه ی لب به لب پر و توش بین همون عکسای اشکی ،3-4 تایی هم عکس خندون هست،از دو تا بچه ی خوشحال که دارن دیوانه می شن از بس که نمی دونن آدم دیگه چی می تونه بخواد و یه مرد خوب!یه مرد خوب که 2تا بچه را که تو عمرشون مصاحبه نکرده بودن،تحویل گرفت،یه مرد خوب که انقدر زنده بود که نمی دونم چه جوری می شه باور کرد اون عکس های بغلی، عکس های تشییع اونه....
یه مرد خوب که عکسای مصاحبه و مراسم رفتنش تو دوربین رو یه حلقه بود..
همون دوربین پرکتیکای قدیمی بابا که تنها دوربینی بود که من اون سال ها داشتم و تنها دوربینی بود که اون دو تا بچه اون روز داشتن، تنها دوربینی که عکس زندگی و مرگ عمران را با هم داشت..
یادم اومد که در خانه جای همه چیز امن است..یادم آمد که خانه آن جاست..
یادم آمد

یادم آمد



که دیگر هیچ چیز عمران نمی شود و چه حیف که رفت!


پ.ن:دیروز 12 مهر سالروز رفتن عمران عزیز بود.



http://hamshahrionline.ir/News/?id=97263پ.ن2:مصاحبه با بهاره و یاشار صلاحی

 پ.ن3:طرح از یاشار صلاحی

..بله !از این چیزا هست


دیدی تو این سریال ها؛مادر بزرگا می رن سر صندوقشون؛یه چیزی در می یارن به نوه هه می گن اینو گذاشته بودم واسه فلان کار...ولی حالا بیا مال تو!نوه هه هم هی وای نه مادر جون...می پره بغل و ماچ و..حالا منم اینو گذاشته بودم واسه اون اول هفته ای که ا.ن قرار بود بره,کار پیش اومد نرفت!یعنی الان وقتشه این وبلاگه پا شه ماچ و بوسه ها

اون جوری

اینجا اندوه فراوان است و آسمان ناکافی،پروانه هم کم است و گل نیز هم چنین و خیلی چیز های دیگر نیز،که زیبا هستند...



خانه ی خیابان  مانگو

ترجمه اسدالله امرایی

hey doc!

تصمیم گرفتم نوشته های این جا تقسیم شه به دو دسته ی این جوری و اون جوری!حالا ابن اولی چون این جوریه،از این به یعد اسم این جوریا می شه این جوری!به قول عمران چی گفتیم!

*********************************************************************

-دیشب مثلا درس نخوندی,چیکار کردی؟
خوب آخه آدم چی بگه به یک ابلهی که نمی دونه آدم وقتی درس نمی خونه چی کارا می تونه بکنه؟

پ.ن1:خیلی بلاگ خواننده داره!خیلی خواننده ها واسشون سواله من به چی می گم این جوری؛به چی می گم اون جوری,می شینم توضیح می دم!
پ.ن2:به نظر خودم بهتر شد بش نگفتم درس نخوندم ,نشستم رو صفحه اول کتاب خانه خیابان  مانگو خط های آبی و نارنجی و یقه ی لباس کشیدم!همینطوری،از بیکاری.بد نشد

!دارم دور بر می دارم

being sober in a wedding party sucks!


ps:
!بعد از مدت ها نوشتن و پابلیش شدن احتیاج به گرم کردن داره!
اینم توضیح راجع به اسم این پست

!نوشتن از سر

خوب پس از مدت ها در دنیای مجازی نوشتن را اگر شکری هست ,از یاد همیشه نازنین عمران عزیز است ؛که چند روزی بیشتر به سالروز رفتنش نمانده ...
فعلا این باشد اینجا تا اصل مطب.......
راستی!سلام!به انگیزه دوباره برای منتشر شدن!