فرار می کنم
گاهی راهم این است
فرار
از تلخی انتظار که حتی نمی دانم برای چیست
از بی خبری
از تمامی نتوانستن ها و نمی دانم هایم
از سرما
از احساس کوبش قلبم که تازگی ها باز مانند گنجشک بی پناه زیر باران مانده ای
سخت می زند..
فرار می کنم
بالش و پتویم را بر می دارم و فرار می کنم به کنج دنج خوابیدن که در آن حداقل رویاهایم با من مهربانند
منتظرم نمی گذارند
گاهی راهم این است
فرار
از تلخی انتظار که حتی نمی دانم برای چیست
از بی خبری
از تمامی نتوانستن ها و نمی دانم هایم
از سرما
از احساس کوبش قلبم که تازگی ها باز مانند گنجشک بی پناه زیر باران مانده ای
سخت می زند..
فرار می کنم
بالش و پتویم را بر می دارم و فرار می کنم به کنج دنج خوابیدن که در آن حداقل رویاهایم با من مهربانند
منتظرم نمی گذارند