این چیزها معلوم نمی کند!


گم شدن، انسان را آزاد مي كند؛ نوعي رهايي از زندان عادت است.

z3.blogfa.com ابولفضل ابراهیم شاهی






من کجا گم شدم؟از همان خیابان آشنای شلوغ بود؟


رهایت کردم و گم شدم


چطور


در شهر من


رفتن تو


 مرا گم کرد!


گم شدن این بار اما رهایی نبود 


                      چون دوست داشتن هنوز "عادت" نبود




پ.ن:این چیزها معلوم نمی کند،شاید هم این بار باد همه چیز را با خود برد!





زخم قیمتی من


اگه مث سگ 7 تا جون  هم داشتم

دیشب یکیش تموم شد

same old story


کسی که نیست

خودمانیم

من و توهم حضور تو




لطفا


این جانب نویسنده ی یوهو آرزو دارد همان گونه که هست پذیرفته گردد


Dont ask




Bang bang, he shot me down

Bang bang, I hit the ground

Bang bang, that awful sound

Bang bang, my baby shot me down
 
 
 
 
عکس از کلکشن کافه کاسپینو                                                                                                                       

از حقوق زن


"هما نا  دختری که سیگار می خرد همچون  شیطان رجیم است بر روی زمین،پس او را تکفیر کنید و هنگامی که در خواست خود را

مطرح کرد به او خیره خیره نگاه کنید و جواب سلام و خدا حافظی او را ندهید"
،

همه باید زندگی کنند



وقتی باران بند بیاید

همه در خیابان می فهمند که  گریه  می کنی

سهراب



زندگی حس غریبی ست

 که هیچ نیست خبری از آن

                     این حوالی
                        
                     این روز ها


دیگه کابوس زمستون نمی بینی


..........................................

................................................
......................................................
........................
......................
.........

.................................................................................
....
.................
..................................

..........
....
....
سوخت
رفت
تمام شد
برای یک نفر امشب
همه چیز تمام شد
 امشب
چقدر اشک
چقدر
و آموختن این که به این سرزمین شیطان زده هرگز هیچ آرزویی برآورده نمی شود
معجزه ای رخ نمی دهد
به بالا ترین بهایی که می شود چیزی آموخت
به جان

و مرگ؟مرگ بر همه چیز خط می کشد

سیاه
پررنگ

ای لعنت بر این پاییز


متقلب بلفطره


معمولا استادا باعث می شن من احساس کنم اسکلم!

ولی امروز یک استاد!!!باعث شد احساس کنم قیافم شکل همون موقع هاس که بچه مدرسه ای بودم،تا اومد تو گفت امتحان و


زرت جای من رو عوض کرد!

آن که می‌پنداشتم باید هوا باشد



تو می روی
 از این شهر هم!

و دیگر حتی احتمال
   
                   این اتفاق ساده ی کوچک

                   مرا جواب خواهد کرد





عکس از کلکشن کافه کاسپینو

روز های خوب



" محبت مردم به هم باور نکردنی بود.در میان جمعیت بودبم ولی ضربه پایی حس نمی کردیم.همه مودب بودند،حتی بچه ها


می توانستند   به طرف مجسمه بروند. امید به آزادی بود که مردم را آن قدر با ظرافت کرده بود".
     


کریستین آرنوتی
او یانی بوداپستی بود
از کتاب :همه باید زندگی کنند


روز خوب دیگری در پیش است...

فقط نگاه می کنم




از آدم هایی که اعتماد به نفسشون داره از حلقشون نمی ریزه بیرون


و از اونایی که خوشبختی داره خفشون نمی کنه بیشتر خوشم می یاد


یعنی آدمای عادی

اما اونای دیگه هم هستن




پ.ن :    عکس از کلکشن کافه کاسپینو

این طور آدم!

یعنی خدا به سر شاهده بعضی پستای این  yek pooria رو که می خونم ،دارم پاره می شم که واسش کامنت بزارم!
نمی دونم مشکلش با خواننده ی کامنت گذارنده چیه( یا اصلا همه نمی تونن کام بزارن یا فقط بعضیا یا حتی فقط من)! ولی هر چی هست آرزو می کنم زودتر حل شه!

پ.ن:یعنی برین پست آخرشو به شدت بخونین

پ.ن:لحظاتی پیش این مشکل رفع شد!چقدر من دلم پاکه :))

کلمه و ترکیب

روزها بی کارم؛ منظورم بی کار واقعیست ،یعنی کسی که  کار دارد اما انجامش نمی دهد

تو کجایی نازی

قرارمان این نبود

the strength I always loved in you Finally gave way



one last goodbye  :   هیچ راهی وجود ندارد برای گفتن حسی که از شنیدن اجرای آکوستیک این آهنگ پیدا می کنم


اگر هنر قله ای داشته باشد در توانایی دست یافتن به عمیق ترین احساسات کسی،خوب این یکی برای من روی آن قله ایستاده،برای بقیه دست تکان می دهد


      !پ.ن :ابن هم خود آهنگ که از دستش ندهد کسی احیانا


http://www.4shared.com/dir/18055017/77285c8/sharing.html

صد زلزله!





از آن جا که تاریخ ثابت کرده است یک زلزله و حتی نصف آن می تواند پدر این مملکت را درآورد ،برای آسیب دیدگان این صد

 !زلزله ی روز 13آبان آرزو می کنیم آن ها هم نمانند و دسته جمعی کارشان یک سره شود



!پ.ن:این جا را چک کنید چون رسانه ماییم و رسانه بودن از ما از نوع خوبیست


http://tinyurl.com/ykjgh7o

.پ.ن2:با کسب اجازه از پرشین کارتون و گروه چیز!که نمایشگاهشان به علت چیز بودن در اهواز لغو شد

بازی های زبانی!


!مرد را مرگی اگر باشد خوشست


ما می میریم!

!ما را ببخشید برای این همه مردن
!ما را ببخشید که این قدر می میریم و این همه راحت

ما در خیابان می میریم


زیر ماشین

گاهی با گلوله از پشت بام
روی اسفالت

گاهی به خاطر فریاد
با مشت و لگد

گاهی با کودکی  می میریم
گاهی با کودکی می کشیم
گاهی در دعوا

 گاهی چار پایه از زیر پایمان می کشدند

!گاهی  حتی خودمان می کشیم همدیگر را

این وقت ها ما را ببخشید
ما این طور بار آمده ایم
با  عطش انتقام در سینه
با طمع خون خواهی در سر
با داغ خشونت بر تن

این طور بار آمده ایم
بخشش نمی دانیم

در آفرینش ز یک گوهر بودن
از یادما ن رفته 

از یادمان برده اند


لكم في القصاص حيات

یادمان داده اند
ما را ببخشید


شما نگران نباشید
ما خودمان می میریم

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد






                                              

No smokin!

کنار پنجره می ایستم
....باد سیگارم را می کشد

No smokin!

به انتهای بهمن که می رسم
دارم به انگشت هایم پک می زنم

برای کودکان سرزمینم

!بمیرم برایتان

به آزادانی که در بندند


به سرزمینی که آزادگی

جرم است

راستی

و عشق

و زیبایی جرم است

شیطان زبانه می کشد

برای آزادی

از وبلاگ شیوا نظر آهاری بسیار عزیز

نه،تو تنها نیستی


روز بیست و سوم است.5 شنبه ای که مثل همه روزهای انفرادی به تنهایی می گذرد، در چهاردیوار تنگ سلول. 23 روز بی خبری، 23 روز بدون کلام . 23 روز تنهایی . نگهبان خبر می دهد که حاضر باشم برای بازجویی . مانتو و شلوار سورمه ای رنگ زندان را تنم می کنم و مقنعه مشکی ای را که بلندایش تا روی ناف می رسد، به سرم می کشم و چشم بند رامی بندم تا نبینم چیزی را... راهروی بند زنان را طی می کنم و جلوی درب بند، بازجو آماده است. صدا می کند که جلوتر بیا، از زیر چشم بند دستهایش را می بینم و یقین می کنم که خود اوست.صدای لخ لخ دمپایی هایش می پیچد در سکوت راهرو،انگشت هایش با انگشترهای عقیق تکان می خورد که یعنی بیا دنبال من.به راهروی بند مردان می رویم و در به اصطلاح هواخوری آنجا، روی صندلی رو به دیوار می نشینم. صندلی چوبی است و اولین چیزی که از زیر چشم بند می بینم، نام " عبدالله مومنی" است که حک شده روی صندلی. یک جوری عجیب آرام می شوم، انگار فراموش می کنم همه تنهایی های 23 روز گذشته را، انگار دوباره مقاومتی که انتطارش را ندارم در وجودم تزریق می شود. نام عبدالله مومنی، هرچند ناراحتم می کند از بودنش در اینجا، اما به من می گوید که تنها نیستم در سکوت این سلول ها. عبدالله را هم گرفته اند و بالاتر از آن نام کوروش زعیم نوشته شده. چند ثانیه ای مات می شوم و یادم می افتد به کلام مادرم که در تماس تلفنی گفته بود:"همه را دستگیر کرده اند ، هر کس را که فکرش را بکنی"

باز در روز سی ام هم نام عبدالله مومنی روی دیوار اتاق بازجویی خودش را نشان می دهد، زیر نامش نامم را می نویسم و تاریخ می زنم و در کنارش می نویسم: " محکم باشید"

عبدالله عادت دارد که هر جا می رود اثری برای دیگران باقی بگذارد، همین نام ها، همین اثرهای کوچک، دلخوشی ای است در این روزهای یکنواخت بی خبری، روی درب آهنین هواخوری هم نامش هست و باز من زیر آن می نویسم:" آقای مومنی، شما هم انفرادی هستید؟".. دیگر جوابی نیست، دیگر اثری از عبدالله روی هیچ دیواری نیست، روی هیچ صندلی ای نامش نوشته نشده.. بی خبرم و هر بار که می روم بازجویی، تمام دیوار را دنبال نامش میگردم، اما آخرین تاریخ، همان 21 تیرماه است..

از گوشه و کنار می فهمم که او را به همراه دیگرانی به سلول های کوچک انفرادی بند 240 انتقال داده اند و در تمام روزهایی که از انفرادی به سلول چند نفره منتقل شده ام، به تنهایی او و بقیه فکر می کنم و قلبم درد می گیرد، ژیلا می گوید:" فکر می کنی عبدالله تا کجا بتواند مقاومت کند؟" می گویم که نمی دانم! و یادم می افتد به روز اولی که اسمش را روی صندلی دیدم.آن شب هنگامی که سفره شامم را پهن کرده بودم تا در کنار آن و در تنهایی خودم شام بخورم، لیوان آبم را پر کردم و جرعه جرعه آن را به سلامتی زندانیان سر کشیدم. اولین جرعه: به سلامتی عبدالله مومنی که امروز، دیدن اسمش بهم مقاومت داد.. دومین جرعه: به سلامتی همه زندانی هایی که اینجا، به جرم فکر کردن دارن بازخواست می شن.. آخرین جرعه: به سلامتی خودم که 23 روزه تنهام و هنوز ایستادم( این آخری شاید تحویل بیش از حدی بود که خودمو گرفتم!). پس از آن هم بعضی از شب ها با ژیلا این کار را می کردیم.

**

پنجمین جلسه دادگاه متهمان اعتراضات پس از انتخابات است و من صبح در ملاقات از مادر شنیده ام که نام عبدالله هم در لیست دادگاه بوده است، به او گفتم که گمان نمی کنم عبدالله حرف بزند، حالا در سلولی هستم که تلویزیون داریم، سلول شماره 13، تمام اخبار امروز را دنبال می کنم تا از دادگاه با خبر شوم. بلاخره اخبار ساعت 2، قسمتهایی از آن را نشان می دهد. نماینده دادستان کیفرخواست ع. م را می خواند، تو را از پشت سر نشان می دهند، اولین کلام را که می گویی، از جا می پرم و می گویم:" عبدالله است". هم سلولی ها متوجه تغییر چهره ام می شوند، می گویند: مطمئنی؟ ( هنوز تو را از پهلو نشان نداده)، می گویم که صدایش را می شناسم به قدمت این چند سال آشنایی !. چسبیده ام به تلویزیون و حرفهایت را گوش می دهم، اتهاماتت که اتهامات من و بسیاری دیگر است، تو می گویی که در گذشته چه اشتباهاتی کرده اید، که دفتر تحکیم منحرف شده، که با تجزیه طلبان همراستا بوده اید.. تو می گویی و می گویی.. من گوشه سلول کز کرده ام، کبری می گوید که نباید خودم را ناراحت کنم، هم سلولی ها سعی می کنند به طریقی مرا از فکر کردن به دادگاه بازدارند، من اما تا صبح فردا در خواب و بیداری، گفته هایت را مرور می کنم..

عبدالله!

آقای مومنی

ما که باور نکردیم آنچه را شما گفتید، هیچ کس باور نکرد، حتی قاضی صلواتی..

اندوهگین مباش، در دادگاه سرت را پایین نگیر، زل بزن در چشمهای بازجو و قاضی.. دروغ بگو.. آنها دروغگویی را دوست دارند..اصلا بگذار فکر کنند شکسته ای، اما ما تا همیشه این روزگار باور نمی کنیم آنچه را گفته ای..

مادر می گوید که ادوار تحکیم بیانیه داده و گفته اند خدا را شکر که در دادگاه فهمیدیم عبدالله زنده است.. تو زنده ای رفیق.. آنها بخواهند یا نه.. تو زنده می مانی رفیق..

وبلاگ گردی

وبلاگ خودم را که کسی نمی خواند!
کارم شده بشینم پای نت از این وبلاگا که لینکاشون این بغله،برم وبلاگایی که تو وبلاگ اونا لینکشون اون بغله!!

پ.ن1:همین خدا(یی که روزی 100بار با دیدن این مخلوقات داغون بش می گم خاک تو سرت با این 7روزه جهان تحویل دادنت)به سر شاهده اگه یه جا لینکی از خودم به جا گذاشته باشم!
پ.ن2:مردم خوب می نویسن!!
پ.ن3: پسرا چه قد فش میدن تو وبلاگاشون،دمشون گرم واقعا!
.

برای ال


http://www.4shared.com/file/137387328/9d2ed801/YadeManKon-Vancouve

!این حکایت حالا ی ماست







قضیه ی من از بچگی همیشه قضیه ی کلاغه بوده،همون که واسه محکم کاری یه چیزی را یه جایی قایم می کرد،بعد خودشم یادش می رفت..حالا اون کلاغ بود،وقتی چیزاش گم می شد نمی شست گریه کنه!
بعضی وقتا بعضی گم شدن ها هست که گمم می کنه.
انگار هلم می دن،می افتم ولی زمین نمی خورم و همین جوری می رم پایین،
بعضی چیزا گم که می شن ،از دست می رن؛با هیچی دیگه جاشون پر نمی شه،این جور وقتا می گن آدمم می افته می میره!این چیزا همون چیزان،چیزایی که از آدمایی واسم موندن که دیگه نیستن،رفتن،نموندن!
این چیزارو می ذارم یه جاهایی که مطمئن، گم نشن،یه جایی که آدم چیزای عادی را نمی ذاره ،یه جای غیر عادی؛جایی که آدم یادش نمی مونه!
امروز دنبال عکس های دیجیتالی مصاحبه ام با عمران صد تا سوراخ سنبه را گشتم،10 بار فکر کردم پیداشون کردم،بعد دیدم نه،100بار گفتم اگه پیدا نشن دیگه هیچ راهی واسه داشتنشون ندارم،1000بار قلبم ریخت،گفتم خودم را نمی بخشم ،یاد حرف کشنده ی مامان افتادم وقتی چیزی را گم می کنم وقتی نمی دونه حرفش چه جوری دیوانه ام می کنه:اگه دوسش داشتی نگهش می داشتی......
نشمردم چند هزار بار به خودم فحش دادم: آخه نفهم کی هم چین عکسایی را فقط یه جا نگه می داره! اونم یه جایی که یادش نیست کجاس و فقط یک بار به خودم گفتم: دیوانه!چرا ازشون پرینت نگرفتی........و تصویر یک پاکت اومد جلوی چشمم که پر از عکس آدماس با چشمای قرمز.. پاکته کج تکیه داده به دیوار یه کتابخونه ی لب به لب پر و توش بین همون عکسای اشکی ،3-4 تایی هم عکس خندون هست،از دو تا بچه ی خوشحال که دارن دیوانه می شن از بس که نمی دونن آدم دیگه چی می تونه بخواد و یه مرد خوب!یه مرد خوب که 2تا بچه را که تو عمرشون مصاحبه نکرده بودن،تحویل گرفت،یه مرد خوب که انقدر زنده بود که نمی دونم چه جوری می شه باور کرد اون عکس های بغلی، عکس های تشییع اونه....
یه مرد خوب که عکسای مصاحبه و مراسم رفتنش تو دوربین رو یه حلقه بود..
همون دوربین پرکتیکای قدیمی بابا که تنها دوربینی بود که من اون سال ها داشتم و تنها دوربینی بود که اون دو تا بچه اون روز داشتن، تنها دوربینی که عکس زندگی و مرگ عمران را با هم داشت..
یادم اومد که در خانه جای همه چیز امن است..یادم آمد که خانه آن جاست..
یادم آمد

یادم آمد



که دیگر هیچ چیز عمران نمی شود و چه حیف که رفت!


پ.ن:دیروز 12 مهر سالروز رفتن عمران عزیز بود.



http://hamshahrionline.ir/News/?id=97263پ.ن2:مصاحبه با بهاره و یاشار صلاحی

 پ.ن3:طرح از یاشار صلاحی

..بله !از این چیزا هست


دیدی تو این سریال ها؛مادر بزرگا می رن سر صندوقشون؛یه چیزی در می یارن به نوه هه می گن اینو گذاشته بودم واسه فلان کار...ولی حالا بیا مال تو!نوه هه هم هی وای نه مادر جون...می پره بغل و ماچ و..حالا منم اینو گذاشته بودم واسه اون اول هفته ای که ا.ن قرار بود بره,کار پیش اومد نرفت!یعنی الان وقتشه این وبلاگه پا شه ماچ و بوسه ها

اون جوری

اینجا اندوه فراوان است و آسمان ناکافی،پروانه هم کم است و گل نیز هم چنین و خیلی چیز های دیگر نیز،که زیبا هستند...



خانه ی خیابان  مانگو

ترجمه اسدالله امرایی

hey doc!

تصمیم گرفتم نوشته های این جا تقسیم شه به دو دسته ی این جوری و اون جوری!حالا ابن اولی چون این جوریه،از این به یعد اسم این جوریا می شه این جوری!به قول عمران چی گفتیم!

*********************************************************************

-دیشب مثلا درس نخوندی,چیکار کردی؟
خوب آخه آدم چی بگه به یک ابلهی که نمی دونه آدم وقتی درس نمی خونه چی کارا می تونه بکنه؟

پ.ن1:خیلی بلاگ خواننده داره!خیلی خواننده ها واسشون سواله من به چی می گم این جوری؛به چی می گم اون جوری,می شینم توضیح می دم!
پ.ن2:به نظر خودم بهتر شد بش نگفتم درس نخوندم ,نشستم رو صفحه اول کتاب خانه خیابان  مانگو خط های آبی و نارنجی و یقه ی لباس کشیدم!همینطوری،از بیکاری.بد نشد

!دارم دور بر می دارم

being sober in a wedding party sucks!


ps:
!بعد از مدت ها نوشتن و پابلیش شدن احتیاج به گرم کردن داره!
اینم توضیح راجع به اسم این پست

!نوشتن از سر

خوب پس از مدت ها در دنیای مجازی نوشتن را اگر شکری هست ,از یاد همیشه نازنین عمران عزیز است ؛که چند روزی بیشتر به سالروز رفتنش نمانده ...
فعلا این باشد اینجا تا اصل مطب.......
راستی!سلام!به انگیزه دوباره برای منتشر شدن!