شکایت نامه

وقتی دو تا زندگی داری احمقنه ترین فکر ممکن این است که فکر کنی می توانی حداقل یکی از آن ها را برای خودت نگه داری.

همیشه یک نفر پیدا می شود که ... بزند توش!

شرمنده البته .اما برای من هیچ چیز مهم تر از زندگی شخصیم نیست.امروز و دیشب من تقریبا دیگر همه چیزم را از دست دادم .این وبلاگ که دیگر در مقابلشان چیزی نیست.

به آن خیابان زیبای پر درخت،که سال نویش مبارک باشد

سال 88 ،سال سختی بود


ما فصل های 88 را نفهمیدیم

سال 88 جواب "چه خبر؟"   دیگر فقط    " سلامتی،شما چه خبر؟!"   نبود،حتما خبری بود برای گفتن،برای شنیدن

امسال من در خیابان سرود خواندم،رقصیدم،فریاد زدم

در همان خیابان گریه کردم.

 در همان خیابان زندگی کردم

در همان از سر عاشق شدم...

ابن همه در همان یک خیابان بود

که بر دست های دانشجویانش دستبند زدند

که سرو قامتانش را تبر به دستان بی رحمانه نشانه رفتند

که " تو"  هر آینه از آن می رسیدی!

امسال رفت که در ذهن سبز این خیابان پردرخت جاودانه به شعر نقش ببند

امسال همه ی زندگی همان یک خیابان بود...

                                 
                                                              **************************

سال دیگر کاش مدت طولانی تری را به خوشی بگذرانیم

کاش دیگر کسی روبروی اوین قرار ملاقات نداشته باشد

کاش آزادی دیگر فقط نام میدان نباشد!اصلا دیگر نام نباشد!

درخت های زیبای من هم هوایی که از ریه های باز رهایی بیرون می آید را به سبزینه بزنند......



سال نو مبارک،پیش پیش.




قهقهه ی مستانه امان!(اندر احوال چهارشنبه سوری!)

من در خانه خودمان به خواب رفتم

 و در یک منطقه جنگی بیدار شدم....

می خوام حاضر شم برم خط مقدم..

امروز جنگ عبادت است!

یه روز خوب میاد...

اگر حتی دم عید نبود و من خود به خود آدم خوشحالی نبودم،اگر با لبخند دنبال سفارش یک دوست برای "یویو" در حال در نوردیدن اسباب بازی فروشیای شهر نبودم،اگر همون دو دقیقه قبلش در جواب سوال آقای اسباب بازی فروشی هی نگفته بودم که 22 سالش است،بله حتما بلد است چه جوری باهاش بازی کند و یویو های زمان ما چه جنسی داشتند..،حتی اگر با دیدن یک سرویس چای خوری پلاستیکی فکر نکرده بودم این چیز ها زمان ما چقدر هیجان انگیز تر بودند چون جنسشان چینی بود نه خودشان!با اینکه من نداشتم ازشان....
حتی اگر امروز 4شنبه سوری نبود و من تمام راه در فکر چوب هایی که بابا جمع کرده توی حیاط و آتش هایی که امشب به کوری چشم زمانه ی تاریک خواهیم سوزاند نبودم..

یک چیز مطمئنا مرا امیدوار و خوشحال می کرد،شاید تعریف دقیق ترش این باشد که مرا از حس خوب بی نظیری سرشار می کرد و آن این بود:

وسط شلوغی های بازار تجریش که بسی دلبرتر و دلپذیر تر شده( به چشم من حداقل)بعد از بازسازی، یک پیرزن خمیده ،با لباسی سفید ،و شالی کرم رو پاهایش،نشسته روی صندلی چرخ دار،از روبرو به من نزدیک شد،تا این جای کار غم انگیز و دردناک بود،داستان جایی زیبا می شد که روی پاهای ناتوان و از کار افتاده اش ،توی یک پلاستیک پر از آب دو تا ماهی کوچولوی قرمز در حال شنا بودند... و یک خانم میانسال هم در حال هول دادن صندلی او بود و به نگاه و لبخندی که به دیدن این صحنه روی صورت من نشسته بود با مهربانی خندید.

مطمئنم یه روز خوب میاد!!

چهارشنبه سوری مبارک!

خون و قلم و آن چه می نویسیم





من می نویسم
قرار همیشه این بوده است که من زبان تو باشم

آن حرف هایی که در قلبت هستند و نمی گوییشان
 گفتنشان با من است
همیشه بوده است


اما نمی نویسم!
 اگر قرار ست از نوشتنم باز خاری بخلد در زخم تو..

نوشتنم اگر قرار است درمان که نه،مرهمی هم نباشد
 بر درد تو
بر زخم بی نشانه ات
دیگر نمی نویسم!

من نیت کرده ام؛

به هزار سال سرودن

"مرگ را ترانه کنم"

به نیت نزدیکی به درد های تو!

مرده باد!!
یکی یکی کلماتم
 پیش از آن که از هم آغوشی عاشقانه جان قلم با انگشتانم
 در بستر سپیدی های کاغذ
نطفه ببندند حتی!

اگر نفسی در دل  بی نفس تو نکارند


اگر این کور سوی امیدی که هنوز در چشمانم دو دو می زنند را
به تو نرسانند
با تو تقسیم نکنند

اگر نتوانند کمکم کنند کاری کنم که تو باز به سپیدی این کوه های بلند دل ببندی!

مرده باد کلمات من

اگر نتوانم دیگر با عشق جمله ای بسازم

و از امید داستان بگویم..

از مطالب وارده یا رسانه ماییم!

 دانشجوی خوب:نخبه،کلا همه چی تموم
دانشجوي بد : عامل دست استكبار ، برانداز ، پياده نظام جبهه ي دشمن
دانشجوي مجهول الهويه : خارج نشين بي درد  از اينطرف ، پناه برده به دامان دشمن از اونطرف
 
این دو سه خط را یکی از دوستان خوب وبلاگی بنوشته است،من نقش رساننده ی آن را بازی می کنم،اما ایرادی هم به آن وارد دارم!

من شخصا هرگز دانشجویانی که ایران نبوده اند در این چند ماه را آن جوری که اینجا گفته شده نمی شناسم،اتفاقا قویا بر این باور هستم که این خانه تکانی ادامه دار ما، بی حضور و وجود آن ها ،در هیچ جای جهان این گونه شناخته نمی شد!بودن آن ها،ارزش های شان،شناختی که از ایرانیان به میزبانانشان ارائه دادند و اعتقاد و همراهی که نشان دادند باعث شد این اتفاقات چهره ای جهانی و دیگر گونه به خود بگیرد که جای تشکر دارد و قدر دانی
 
 
 
 

روز زن با تاخیر و حاشیه


1-چند روز پیش شروع کردم نوشتن یک مطلبی ، از طرز تربیت خودم و شاید بیشتر برای اینکه برای خودم روشن شود چرا چیز هایی که من در وجود یک زن ارزش می بینم صفات مردانه محسوب می شوند، اعتماد به نفس ،قدرت، تمایل به استقلال ،حاضر جوابی،معرفت،روی پای خود ایستادن،دفاع کردن از دیگری،..
چرا اصولا "مرد" بودن ،خیلی وقت ها به عنوان یک صفت مثبت به کار می رود؛ مردانه پای چیزی ایستادن،خیلی مرد بودن..(من خودم هم شاید این را به کار برده باشم)مگر زن بودن فحش است که مرد بودن تحسین محسوب می شود؟
چرا علاقه و آگاهی در بعضی زمینه ها مردانه ،پسرانه محسوب می شوند،دوست داشتن فوتبال ،ماشین...اصولا چه چیزی ،چه تفکری هست پشت این تقسیم بندی های ما؟
نوشتن آن مطلب نیمه کاره ماند،شاید چون من این کاره نیستم و در نوشتن مطالب تحلیلی دستی ندارم والبته یک خود سانسوری،بر اساس یک حس، آن هم اینکه کسی ،از کسانی که من را می شناسد بیاید ان را بخواند و بگوید(بلند یا توی دلش!) که تو مشکلت این ها نیست،این چیزها حرف است برای اینکه رفتارهای مردانه!! ات را توجیح کنی...
درست است،من این حرف را زیاد شنیده ام و البته دروغ نگویم هنوز هم شنیدنش آزارم می دهد، اما واقعیت این است که مدتی هست که فهمیده ام  رفتار های من را دقیقا بر اساس همان خصوصیاتی این گونه  می خوانند که برای به دست آوردنشان بیشترین تلاش را کرده ام و نه من،همه ی زنانی که من تحسینشان می کنم را خیلی ها  مردانه می دانند..
من از هیچ کاری عقب نکشیده ام چون دختر بوده ام،هرگز کارهایم را به خاطر دختر بودن گردن برادرهایم نینداخته ام و هرگز فکر نکرده ام ،دوست پسرم،پسر همراهم و.. موظف است مخارج من را بپردازد چون او مرد است ،من دخترم...

2-دوست دارم  یاد کنم از شادی صدر و جایزه ای که گرفت  و زیبایی تحسین بر انگیز تقدیم آن جایزه به شیوا نظر آهاری،دانشجوی ستاره دار و فعال حقوق بشر که کم و بیش از بعد انتخابات همیشه زندان بوده است!

3- می شود روز زن باشد و آدم یاد نکند  از  ندا و ترانه و مادر سهراب و باقی مادران عزادار و مادران صلح و همه ی همه  زنانی که نه "مردانه" ،که  آن گونه که یک "انسان" باید و شاید پای آزادی و حقوق انسانی ایستادند و بهای سنگینی  هم پرداخته اند و می پردازند؟
4-حرف آخر هم این که من معتقدم طرز برخورد یک جامعه با زنان و کودکانش نشان دهنده ی سطحی از فرهنگ و تمدن که آن جامعه از آن بهره می برد. امسال به هوای دستگیری مجید توکلی و عکس هایی که از ظاهر او با لباس و پوشش زنانه پخش شد اتفاق جالبی افتاد آن  راه افتادن کمپین مردانی بود که با پوشش و حجاب عکس گرفتند و باعث شدند مثل خیلی لحظات دیگر امسال به داشتن همچین هم وطنانی افتخار کنم و یادم بیفتد همه ی مردان سرزمینم این بیمارانی نیستند که در خیابان کنارم راه می روند وباعث می شوند  هر بار برای لحظاتی از دختر بودنم به گه خوردن بیفتم!




فرق می کنه

I wasnt running

I was running away

I couldnt get far enough

so i came back

سر بلند سبز

به ج.پناهی و روح بزرگ و آزاده اش




صد بار به خیر باد

سر سبز تو که هست

در آن،زبان سرخ آتش به جان فکنی!


خامش مباد

قلب روشنت که هست

زنده به آن، نفس مردم آتش به جان افتاده ای..

                                         ****************************

جرم دارد،تاوان دارد در این کشور" انسان" بودن،انسان ماندن...



وقایع اتفاقیه

حسب عادت همیشگی که ریشه اش بر می گردد به امتحان علوم پایه،بنده سر جلسه این امتحان هم بسی وقت اضافه آوردم و اگر بگویم دو ساعت و نیم آخر از  چهار ساعت را بیکار و بی عار بودم گزاف نگفته ام!
خلاصه همان سر جلسه از وقت استفاده کردم و یک گزارش کاری نوشتم ،حال داشتید بخوانید!

اصولا ما را امروز در دو وعده یک بار به علت ماشین سوار بودن و بار دوم به علت "هنوز هشت نشده" به دانشگاه خودمان راه ندادند!
در سالنی که ما در آن امتحان داشتیم دو گروه دیگر هم که بچه های علوم پایه ی پزشکی و دندان بودند حضور داشتند  و امروز در واقع هم زمان حداقل 4 نوع آزمون در حال برگزاری بود ،که  با وجود این، هماهنگی شماره صندلی ها و درست پخش شدن دفترچه ها و بلند نشدن" جیغ وای!!من نیم ساعت است دارم سوالات علوم پایه دندان جواب می دهم"،جز معجزات الهی به حساب می آید(بله درست است!وقتی اینجا یک چیزی درست برگزار می شود ما تعجب می کنیم و حتی به وجد می آییم!)
سالن امتحانات ما را شما ندیده اید،یک جای سفید بزرگیست،  تا سقف کاشی کاری که ورود به آن،در آن واحد کلیه های مرا یاد انجام وظیفه اشان می اندازد!
امروز این سوال "سر جلسه می شه رفت دستشویی ؟" را آنقدر از هر که دستم می رسید پرسیدم که همه وسواس گرفنتد! خودم هم برای یافتن مکان دقیق محل مورد نظر و ایجاد آشنایی، همان امتجان شروع نشده یک سر به کابین زدم و با سر بلند و خبرخوب "بله!می شه رفت،آدرشس هم اینجوری است" برگشتم.همه خوشحال بودند ،می خندیدند!
 سرجلسه هم جایتان خالی بود،گر و گر بچه ها بودند که می رفتند دستشویی و می آمدند در راه به من که می رسیدند چشم غره می رفتند که: آخر فلان فلان شده!اعلان آزاد بودن دستشوییت چه بود!
امتحان در کل به خوبی و خوشی برگزار شد،هیچ اتفاق غیر مترقبه ای نیفتاد و همه چیز در امن و امان بود تا اینکه اعلام کردند که بله!وقت آزمون علوم پایه ی پزشکی تمام شد..
یک دفعه غوغایی شد!همه با هم بلند شدند، حرف می زدند و می خندیدند و صندلی ها را جابه جا می کردند...
جالبیش این بود که یک ربع قبل بچه های دندانپزشکی هم برگه هایشان را داده بودند رفته بودند ،کسی خبر دار نشده بود!
بعد جالبترش این بود که هیچکس هم هیچی بهشان نمی گفت!بچه های ما  همه با نیش باز این ها را نگاه می کردند و ممتحن ابله هم مثل اینکه دارد به بازی نوه هایش توی پارک می نگرد!این ها را نگاه می کرد و لبخند می زد!صحنه ای بود.
در همین وقت ها هم من  سریع به یاد یکی از مهم ترین لذات هر امتحانی افتادم و از دوستی که در موقعیت ضربدری با من نشسته بود و سوالاتش با من یکی بود از بین 203 تا سوال یک سوال پرسیدم،که او هم همان را نزده بود!

 عرض شود خدمتتان که یک قسمت با مزه ی دیگر این بود که این ممتحنین می خواستند تا ما از جلسه رفتین بیرون این ها هم کارشان تمام شده باشد وعمرا ده دقیقه هم بعد ما آن جا نمانند به گمانم که همان فی المجلس شروع کرده بودند  چرت چرت آشغال ها را جمع کردن و خرت خرت شماره صندلی ها را از رویشان کندن!


من  فبل از این که این نوشته را شروع کنم،سعی کردم برای یک شعر ناقص چند بیت جدید بسرایم! بعد دیدم اا!دارند پرسشنامه ها را هم می گیرند!گرفتم قارت !تکه ای که رویش شعرنوشته بودم را کندم!ممتحن آمد بالای سرم گفت ا،این چه وضعیه،این چرا پارس!که مجبور شدم نه تنها خبطم را برایش توضیح بدهم که برگه ی شعر را هم بدهم چک کند!
آخرش هم معلوم شد که پرسشنامه ها را نمی گیرند !

این هم از حسب حال امتحان دادن ما،حالا هم نشستیم ببینیم این ساعت کی برای سایت وزارتخانه 18 می شود،کلید در بیاید!

"کجایی رفیق ،پیدات نیست؟"


آدم مگر چند تا دوست دارد که به خاطر غصه هایش گریه کرده باشند؟

من یکیش را دارم!
امشب آزاد شده!


پ.ن:من تا همین نیم ساعت پیش فقط ناخوداگاهم می دانست که بهم دروغ می گویند که آزاد است و گوشیش بیخود خاموش است!
خجالت می کشم از ندانستنم!ببخش عزیز!

پ.ن1:شرم دارم از زندگی در سرزمینی که باید دم در بازداشتگاه و زندان خبر دوستانت را بگیری.شرم دارم

فکر محال!

امنیت!

شوخی می کنی دیگه؟








برای تصاحب رویای ماه

می روی

می آیی

گم می شوم

پیدا می شوم



کجا می ری فلونی؟
ترسم بری و بمونی..