یه روز خوب میاد...

اگر حتی دم عید نبود و من خود به خود آدم خوشحالی نبودم،اگر با لبخند دنبال سفارش یک دوست برای "یویو" در حال در نوردیدن اسباب بازی فروشیای شهر نبودم،اگر همون دو دقیقه قبلش در جواب سوال آقای اسباب بازی فروشی هی نگفته بودم که 22 سالش است،بله حتما بلد است چه جوری باهاش بازی کند و یویو های زمان ما چه جنسی داشتند..،حتی اگر با دیدن یک سرویس چای خوری پلاستیکی فکر نکرده بودم این چیز ها زمان ما چقدر هیجان انگیز تر بودند چون جنسشان چینی بود نه خودشان!با اینکه من نداشتم ازشان....
حتی اگر امروز 4شنبه سوری نبود و من تمام راه در فکر چوب هایی که بابا جمع کرده توی حیاط و آتش هایی که امشب به کوری چشم زمانه ی تاریک خواهیم سوزاند نبودم..

یک چیز مطمئنا مرا امیدوار و خوشحال می کرد،شاید تعریف دقیق ترش این باشد که مرا از حس خوب بی نظیری سرشار می کرد و آن این بود:

وسط شلوغی های بازار تجریش که بسی دلبرتر و دلپذیر تر شده( به چشم من حداقل)بعد از بازسازی، یک پیرزن خمیده ،با لباسی سفید ،و شالی کرم رو پاهایش،نشسته روی صندلی چرخ دار،از روبرو به من نزدیک شد،تا این جای کار غم انگیز و دردناک بود،داستان جایی زیبا می شد که روی پاهای ناتوان و از کار افتاده اش ،توی یک پلاستیک پر از آب دو تا ماهی کوچولوی قرمز در حال شنا بودند... و یک خانم میانسال هم در حال هول دادن صندلی او بود و به نگاه و لبخندی که به دیدن این صحنه روی صورت من نشسته بود با مهربانی خندید.

مطمئنم یه روز خوب میاد!!

چهارشنبه سوری مبارک!