Nausea


دیدی وقتی مشروب زیاد می خوری  حالت تهوع می گیری چه حال گندیه؟
دیدی فکر می کنی یه دفه بالا بیاری حالت خوب می شه؟

آره خوب ،بعضی وقتا واقعا هم می شه!
دیدی  بعضی وقت ها هر چی بالا میاری باز هنوز حالت خوب نیست؟هنوز این حالت تهوع لعنتی از تو جونت می خواد دل و روده ها تم ورداره بکنه بیاره بیرون و انگار بازم کارش باهات  تموم نیست؟

الآن این حالم،این حالم از دیدن یه عده سیاه پوش سیاه دل که فکر می کنن راه بیفتن با اسکورت پلیس و آمبولانس برن وارد دانشگاه بشن ،زیر عبای یه روضه خون انکر الاصوات که خودشم شعاراشو از رو نوشته می خونه شعار بدن ،تظاهراتشون می شه مردمی ، جنبششون می شه دانشجویی......
الآن این حالم از دستگیری دوستی که دو هفته دیگه داشت از ایران می رفت و 3 روز پیش رفت تو خیابونا دنبال آزادی و امروز معلوم نیست کجاست.....
الآن این حالم از کشته شدن برادرام زیر دست و پای این خشک مغزای نفرین شده...
اینه حالم از دیدن یه نفر که ماشین پلیس مملکتش از روش رد می شه بره ،آخه عجله داره ،جاهای دیگه هم آدم هست واسه کشتن......

الآن اینه حالم...

انگار این وطن هرگز قرار نیست وطن شود،انگار این وطن هرگز خاک من ،سرزمین من و ما نبوده است.....

شهر من


باید همان دیشب می دانستم

از برق چشمانت و از خونی که در  رگ هایت می جهید ، پرواز می کرد!


شهر من تنت می تپید  زیر قدم هایمان

باید  همان شب می دانستم  که فردا روز آخر است!



             که فردا

                            در خون خواهی  خفت.....




یکشنبه  6.10.88

راه ما ،راه توست ای شهید!


چه ساده به نام دین به خون می کشانمیمان!!

چه ساده به راه  آزادی  به آغوش باز مرگ می رویم!!



                           ببین که دین تو از تو چه ساخته ؛  قاتل!



                                      و ببین  که چه  ساخت  راه ما از ما  ؛   قهرمان!

بازی با شعر بزرگون


این دو سه روزه تو سرم رژه می ره،گفتم بنویسم خلاصش کنم:



              بی همگان به سر شود                               بی تو،پسر،نمی شود!

از جنگل یادها

این پست به علت حجم  بالای خصوصی بودن و احساسات حذف شد!

گم و گور،رفته از دست

این مال چند سال پیشه،به نظر می یاد هنوزم جواب می ده،به نظر می یاد الانم همین حسو دارم ،به نظر می یاد واسه پیدا کردن خودم به غریبه ها احتیاج دارم....


"این غریبه های خوب..."

به غریبه ها پناه می برم
غریبه ها نمی پرسند از چه این گونه ام

چون روز عادیم را ندیده اند آن گونه که هستم، قبولم دارند!
به غریبه ها پناه می برم
در میان شان احساس خوبی دارم
چون نه سراغ کسی و نه چیزی را از من می گیرند آن گونه که هستم،تنها، قبولم دارند !
غریبه ها
آن قدر آشنا نیستند که ناراحتم کنند
آن قدر نزدیک نیستند که ازشان توقعی برود
آن قدر نمی بینمشان که چیزی به دل بگیرم
آن قدر نمی بینندم که چیزی از درون واقعیشان را به نمایش بگذارند
آن قدر نمی شناسندم که بدانند با چه تلنگری می شکنم
آن قدر فرصت ندارم که امتحانشان کنم
غریبه ها نمی دانند حضور عادیشان دور هم، جشن منی است
که دارم با آخرین سرعتی که می توان ، از آن چه آشنایان می توانند به سرم آورند
 می گریزم!
به غریبه ها پناه می برم
در میانشان دلم نمی گیرد،
چون از غم هایشان خبریم نیست
دل غریبه ها هم نمی گیرد،چون هم صدایشان می خندم!
و این غریبه ها
چه خوب که مهربانند.....


 پ.ن:again to eL,dear eL

فال شب یلدا

 این نوشته به یک نفر تقدیم می شود!




زیاد نمی شناسمت

آن قدر می شناسم که بدانم چه دهانی قرار ست ازم صاف کنی!


پ.ن:چیز غریب این است که شب یلدا که من انقدر عاشقش هستم  گذشت و هیچ کس سراغ مارو نگرفت.....جز  دو سه تا غریبه ی

با ذوق که برای اس ام اس ناشناسانه  زدن و حالت مشکوک داشتن!! این شب را انتخاب کردند


آن که نمی نوشت

 نوشتن حسی می خواهد که این روزها ندارم

یعنی حتی روی یخچالم هم سفید مانده

از آن دلتنگی های آدمی که باد به ترانه می خواندشان



به من بگو

 آن جا هم باد می آید و زیبایی این  درختان سر به آسمان را   نقش زمین می کند؟

به من بگو

آن جا هم انگار شاخه ها روی سنگفرش ها

در آینه به خود نگاه می کنند؟

به من بگو

به من که تو را نگاه می کنم و نمیابمت

آن جا هم جز من که هر وعده بهای آمدن پاییز را پرداخته ام

کسی نگران رفتن پاییز نیست؟

به من بگو
به من که سخت  بی تو   مانده ام
به من بگو که این همه می بینم ؛ باد ها می وزند و ابر ها می ریزند و باز جای تو در دلم پر نمی شود.....

استقبال

انتظار احساس مزخرفی است که باعث می شود پیشاپیش، از چیزی که  در پی این منتظر ماندن می آید ،متنفر باشم.

دیوانه ی رونده

به جاده می زنم

فردا
دوباره
چون همشه

من هم مانند جاده هرگز نمی رسم انگار

رستگاری در باغ فردوس


من یک عمویی داشتم که همیشه برای ما تعریف می کرد یک دفعه با دمپایی از روی پشت بام به پیشنهاد یکی از دوست هایش که او هم اکثرا همان جا حضور داشت ، از تهران رفته کرمانشاه!

حالا من احتمالا  یک روز برای بچه هایم تعریف کنم که ساعت 3.30صبح از خانه عمو سیم تان درآمدیم رفتیم خانه ی خواهر خاله پرتان، یک ساعت بعد همه که خوابیدند ،همه را بیدار کردم و من ،از آن جا هم در آمدم و دلم خواست که طلوع را در تجریش ببینم ,این شد که در ساعت 5 صبح  در باغ فردوس به خوردن  یک کاسه حلیم رستگار شدم اما هر چه صبر کردم خورشید بالا نیامد و من برگشتم خانه و اگز به نظر بچه هایم جالب نیامد هم به جهنم.