رستگاری در باغ فردوس


من یک عمویی داشتم که همیشه برای ما تعریف می کرد یک دفعه با دمپایی از روی پشت بام به پیشنهاد یکی از دوست هایش که او هم اکثرا همان جا حضور داشت ، از تهران رفته کرمانشاه!

حالا من احتمالا  یک روز برای بچه هایم تعریف کنم که ساعت 3.30صبح از خانه عمو سیم تان درآمدیم رفتیم خانه ی خواهر خاله پرتان، یک ساعت بعد همه که خوابیدند ،همه را بیدار کردم و من ،از آن جا هم در آمدم و دلم خواست که طلوع را در تجریش ببینم ,این شد که در ساعت 5 صبح  در باغ فردوس به خوردن  یک کاسه حلیم رستگار شدم اما هر چه صبر کردم خورشید بالا نیامد و من برگشتم خانه و اگز به نظر بچه هایم جالب نیامد هم به جهنم.