بی‌گاه*


خجالت می‌کشم
از چشم‌هایم در آینه
و از دستانم که دور دسته‌ی چمدان حلقه می‌شوند
از بار که بر‌می‌دارم از زمین
از خاک که می‌گیرم از راه
از دوری که می‌شود درمانم
از فرار که می‌شود راهم

من این نبوده‌ام
چشمانم می گویند

من نگاه بودم به راه کسی
من لبخند بوده‌ام
آغوش مهربان
خون بوده‌‌ام به رگ‌

من این نبوده‌ام
گاهی نوشته‌ام که دوستت دارم
گاهی سرمای سرانگشتم را کسی سروده است
دست تنها نبوده‌ام
دست خالی

خاک بی پرده بر آینه‌ی خانه‌ام چرا نشست؟

من
دور افتاده‌ام از چهره‌ی آبیش
و غول سیاهی مرا خورده است