نوشته های سفید سرگردانی


نوشتن برای من ابزار نیست،گریز و پناه نیست،نمی توانم توصیفش کنم ،شاید اگر این را تعریف کنم راحت تر بگویم چه حسی است نوشتن؛ یک بار کسی ام پرسید فلان جا می نویسی؟گفتم نه.گفت چرا؟گفتم نمی نویسم دیگر.گفت یعنی دیگر کلا نمی نویسی؟فکر کردم می شود اصلا همچین چیزی؟سوالش برایم دقیقا مثل این بود که ازمن بپرسند دیگر نفس نمی کشی؟یا مثلا دیگر نیستی؟اصولا؟

حالا  مدتیست تمام آن چیزهایی که در ذهنم وول وول می خورند برای نوشتن ،یک جوری راه می برند به وضعیت کاری و اجتماعی که در حال حاضر دارم و مشکلم اینست که دوست ندارم هی اینجا اعلام کنم که کارم چیست.توی منگنه ی بدی مانده ام!کمک!

                                        **************************************

خیلی ها احتمالا مثل من و خانواده ام از رسانه میلی!! ایران بریده اند و به جای آن برنامه های مهپاره!!را نگاه می کنند،احتمال زیاد دیگر این است که خیلی از همان خیلی ها تن داده اند به  دیدن ام بی سی ها که شبانه روزی مشغول نشان دادن فیلم هستند و البته لا به لا به آن مقادیر متنابهی تبلیغ جات! حالا غرض از این همه این که؛ هست  آن لا لو  ها یک تبلیغی که نمی دانم  چه چیزی را هم اصولا تبلیغ می کند ولی برای من فقط در آن یک چیز جلب توچه می کند،شرحش این جوری ست:
 دو سه تایی دختر سفید پوست و مو مشکی وارد صحنه می شوند،ظاهرا کلافه و ناراضی از وضع ظاهریشان و یک خانم کمی سن دار تر هم همراهشان هست با یک جارو توی دستش،بعد یک نفر که روبرویشان نشسته با یک کنترل و با زدن دکمه ای سر و ریخت این ها را عوض می کند،در این جاست که تصویر کمی نزدیکتر می رود و می شود حضار در صحنه را دید.نکته همین جاست؛ خانم جارو به دست یک رنگین پوست است،از اهالی آسیای دور.یک فیلیپینی،یک مالایی ،یک اندونزیایی..فرقی که نمی کند!
حتما شنیده اید که در ان کشور های به گنج نشسته ی عربی کارگر ها اکثرا از همین کشور هایی هستند که اسم بردم.چیزی که شاید ندانید این است که به این افراد اقامت دائم نمی دهند،حق مالکیت هم که خوب عمرا ندارند و همه ی زندگیشان بند یک عدد گذرنامه است که آن هم صدی نود در دست صاحب کارشان است و خیلی به سادگی قابل پاره شدن و اخراج از کشور میزبان.
نکته این جاست که به قدری مرسوم و عادی شده این قضیه برایشان که در تبلیغ هایشان هم با کمال وقاحت و با افتخار آن یک نفر کارگر را یک خارجی نشان می دهند آن هم با پوستی رنگین!
مهم نیست که تبلیغ چیست،برای من فقط یک معنا دارد:
برده داری هنوز هم جزیی از فرهنگ عرب هاست.فقط صورتش را شسته اند و برایش ماتیک مالیده اند.


                ***************************************************

خبرش را حتما خوانده اید،امروز در اوین پنج نفر به دار آویخته شدند،یکیشان فرزاد کمانگر یک معلم کرد بود.به جرم تروریست و بمب گذار بودن. این خبر هم فقط به معنای اعدام 5نفر انسان نیست.به معنای حضور و سلطه ی یک تفکر انهدام گرست بر عرصه ی این سرزمین.سایه ی شوم بی عدالتی با کلاهی به بزرگی شرع اسلام بر قد برافراشتن هر تفکر مخالفی.این نامه ی فرزاد کمانگر را بخوانید وارتباط مردانگی و اشک نریختن را فراموش کنید. راحت باشید، مخصوصا آن  جایی که پیرزن مرگ او را پیش بینی می کند.


             *****************************************************

دیشب یکی از همکارهای من با چشم گریان به خوابگاه آمد.درگیری لفظی پیدا کرده بود با یکی از کادری هایی جایی که ما وظیفه های آن هستیم،یکی دیگر از همکارانمان می گفت به این بیچاره خیلی گیر می دهند.همه جا،همه،همه جوره.
این "یکی" که خیلی بهش گیر می دهند از قضا خواهریست به شدت محجبه و مستوره!روی لباس کار هم چادر سر می کند و تا چندی پیش هنوز هم صورتش مزین بود به سیاهی یک سبیل پرپشت و ابرو؟؟؟اصلا حرفش را نزنید!
 از دور که می آید بدون شک تصویر موجوداتی را القا می کند که در دانشگاه ما به آن ها می گفتند "خواهر سلام" و در لفظ عام فاطی کماندو نام می گیرند."او"  ولا شک فیه یک احمدی نژادی تیر است و هنوز هم نگاه هایش سنگینی می کند روی خاطره ی لبخند های من،وقتی سر کلاس و سر کار و در خیابان و مدت ها بعد انتخابات  دستبند سبز می بستم."او"  یکی از بسیجی های با سابقه است و مدتی حتی دبیر بسیج دانشکده امان بوده!
جالبیش این جاست که از دید من محل کار حال حاضرم جایی ست شبیه پادگان:همه اطلاعاتیند،همه از فیلتر هایی گذشته اند ،دولا و چهار لا و بلکه بیشتر،نگاه هایشان به من و امثال من این جوریست: حواست به خودت باشد که نبض حال و آینده ات دست ماست و همه جور حالی می توانیم ازت بگیریم! و همه از جانب آن ها "خودی" اند.

خیلی دلم می خواهد بدانم این "موجود" آیا خودش می داند که چگونه و به چه شدتی قربانی تفکراتی است که خودش و هم مسلکانش و آن هایی که سنگشان را محکم بر سینه ی نحیفش می کوبد،بر جامعه ی ما تحمیل کرده اند؟آیا می داند هم این ها بودند که این عدم تحمل را به اذهان آموختند؟خودشان بودند که این قانون تبعیض آمیز "تو یا شبیه منی یا دهنت سرویس"  را مرسوم کردند؟آیا متوجه است که آن گیر هایی که گاه و بیگاه دامان چادرش را می گیرند مصداق بارز روح حاکم بر اجتماع ماست؟


                             ********************************************
میر حسین موسوی و زهرا رهنورد رفتند دیدار خانواده ی جعفر پناهی.این هم همین جوری که سایه ی یک مهربانی بیفتد روی سر این وبلاگ.