روزها

 
امروز از جلوی یک در رد شدم،یک در بزرگ آهنی سفید که یک محوطه ی نسبتا بزرگ سرباز پشت آن است.روی در ،روی یک پارچه ی زرد نوشته بود: موسسه ی کرایه ماشین ......
 حتما شده تا حالا  که گذرتان به جایی بیفتد که از آن خاطرات خیلی خوبی دارید،از لحظه هایی که تنفسشان کرده اید،با کسانی که دوستشان داشته اید ؛خاطراتی که خودشان را و کسانی که برایتان همیشگیشان کرده اند را از دست داده اید،
خوب همان احساس را داشتم؛من آن جا زندگی کرده بودم،باز از سر عاشق شده بودم،فریاد شوق کشیده بودم،زیر آفتاب ساعت ها ایستاده بودم و تا شب هورا کشیده بودم.
آن جا ستاد مرکزی انتخاباتی مهندس موسوی(این شهر) بود.
انتخابات سال گذشته برای من تجربه ی یک رویای دسته جمعی بود.روزهایی که فهمیدم آن چه دنبال آن هستم دوست داشتن است؛
من می خواهم هم وطنانم را دوست بدارم و پارسال می شد!
در هر کوچه و خیابانی می شد دوست پیدا کرد و لبخند زد،می شد دست تکان داد و مهربان بود،می شد به دست غریبه ها :های فایو!!زد! می شد از دست غربیه ها روبان هدیه گرفت و به غریبه هایی که با یک نگاه دیگر آشنا بودند انگار، بادکنک و پوستر هدیه داد.می شد دوست داشت..می شد دوست داشته شد.
هم وطن" دیگر فقط یک کلمه نبود،مفهمومی بود لمس شده".
حالا هر روز دنبال همان احساس می گردم،در نگاه ها،در لبخند ها..کمتر پیدایش می کنم اما.
از جلوی ستاد سابق و آژانس فعلی رد شدم و فکر کردم کاش حداقل مثل قبل انتخابات یک جای بی نام و نشان می ماند .کمتر خاطره اش دردناک می شد.
پ.ن:من عکس گرفتن را دوست دارم،برای به یاد آوردن آن وقت هایی که نباید از یاد بروند و برای به یاد آوردن،وقت هایی که خیلی درگیریم برای خوش حافظه بودن،پارسال هم همین روزها و شبها و روزهای پیش و پسشان همه اش دوربینم به گردنم آویزان بود.کلی عکس دارم از آن روزها.چند روز پیش "او" خودش را توی یکیشان کشف کرد!با پرچمی در دست،در میانه ی میدان ستاد.فکر کنید این همه مدت آن جا بود و من ندیده بودمش!
پ.ن1:یک خط ،دو خط نوشتن از روزهایی شبیه به این چند روز در  سال گذشته بی انصافی ست،نه کفاف می دهد،نه دل مان رضایت می دهد.
می نویسمشان،ما روزهای عجیبی را گذراندیم،حتما می نویسمشان.
این که نوشتم مال آن روزها نیست،مال همین روزهاست..