اشتباه


یک داستانی در روایت است از این که خداوند دو عالم و چه بسا ببیشتر،به پیامبرش می گوید برو زشت ترین و کثیف ترین و درب و داغان ترین و خلاصه دوست بد ترین و حقیر ترین موجود زنده را بردار بیاور این جا تا بت بگم،پیامبر ذکر شده هم می رود و می گردد و می گردد و البته من نمی دانم چقدر می گردد تا یک سگی را می بیند،زشت،لاغر،مردنی،لنگ،جا به جا موهایش ریخته و گوشش گاز زده، ماتحتش از آخرین دفعش هنوز آلوده و در شاش خود غلت زده(این جزئیات را هم نمی دانستم،از خودم درآوردم!)بر می دارد کشان کشان و بی توجه و بد برخودد!انگار که سگ بدبخت جایی بدی از پدر او را گاز گرفته باشد و دشمنی دیرینه ای بینشان بوده باشد،می برد پیش خداوندگار.
خوب درست است که ما خیلی خیری از او ندیده ایم،اما خوب انتظار ندارید بشنوید که عزو جل برایش دست زد و گفت آفرین!تو برنده ی مسابقه ی این قرن پیامبران شدی؟خدا شاکی شد.گفت این چه کاریست!این هم مخلوق ماست!چه طرز برخورد است و خلاصه از این حرف ها..
البته این چیزیست که به ما گفته اند.

الآن با خودم فکر می کنم که احتمالا دلیل شاکی شدن حضرت حق این ها نبوده،این بوده که پیغمبر فوق الذکر به اندازه کافی صبر نکرد تا حقیر ترین و زشت ترین و بد ترین و ...ترین موجودات زنده را بیابد و ببیند و بعد برود بگوید یافتم!یافتم!
 
او نیافته بود!ما یافته ایمشان،متاسفانه.