قهرمان تنها

توی خیلی فیلم ها و داستان ها یک شخصیتی هست که وسط کوه و دشت و بیابان تنها زندگی می کند،زن یا مرد فرق نمی کند،شاید حتی پیر یا جوانش هم فرق نکند،این آدم "تنها" خیلی کارها بلد است؛ از بر طرف نیاز های اولیه اش تا نجات دادن جان "قهرمان" داستان که در اوج نا امیدی خورده است به پست او.

او راه های میان بر و بی خطر را بلد است،روی زخم های قهرمان مرهم مخصوص خودش را می گذارد،می داند او تا کی باید استراحت کند ،حرف های حکیمانه می زند،از نگاه هایش می فهمد که عاشق است یا شکست خورده ،دنبال چی راه افتاده و تا کجا باید برود و کی باید بی خیال شود.معلوم نیست چرا و از کی تنها مانده است آن جا،اما حتما ماجراهای زیادی داشته و هزاران نکته در شرح خیلی مسائل می داند. از همه مهم تر و اصلی تر این است که او نه "تنها" هیچ اصراری ندارد که قهرمان را پیش خود نگه دارد بلکه دقیقا می داند او کی باید آن جا را ترک کندو کدام وری برود.
"قهرمان" از پیش او می رود،توی دستش آذوقه و بند و بساطی است که "تنها" برای راه او گذاشته است.
توی چشم هایش احترام و علاقه ی خاصی موج می زند، با کلمات کوتاه از هم خداحافظی می کنند،تنهای داستان خیلی اهل ابراز احساسات نیست،اما ما حس می کنیم که دلش برای قهرمان ما تنگ خواهد شد.
اما بلافاصله به یکی از کارهای ضروری روزانه اش مشغول می شود،مثلا پر کندن مرغ یا دوشیدن بز.
قهرمان هم راهی می شود،معلوم است که تحنت تاثیر قرار گرفته و هیچ وقت این مدت را فراموش نخواهد کرد.


حالا حکایت خیلی های ماست.خیلی هامان.


پ.ن: کاش چند نفری آن قدر مهربان باشند که بنویسند چه فازی گرفتند از این نقل.