انسان با نخستین درد


به آخرین روز بهار

چنانت نقش خیابان کردند
که انگار هرگز گلی نبوده ای که از خاک سرد رسته است،برای همیشه!


نه انگار که دختری بوده ای به زیبایی همه ی دیگر دختران این سرزمین


و نه انگار که چشم هایت،آه آن چشم هایت ،به عشق درخشیده است زمانی

نه انگار که از همان خیابان ها می گذشته ای که من.

نه انگار که از باریدن همان ابرهایی به شوق آمده ای که ما

نه انگار که وقتی می خندیدی جهان به شوق می آمد..



نه انگار که بهار فصل جوانه ها باشد


به آخرین روز بهار

چنانمان عزادار کردند که انگار هرگز زمستان به پایان نیامده بود....