رنگ ها و نام ها


یک پاکت مقوایی کاهی رنگ در ابعاد دفترهای مشق بچگیمان را تصور کنید،رویش این تصویر باشد یا یکی دیگر شبیه این،تویش 30 40تا برگه با همان شکل  وابعاد،مقوایی و بی کیفیت که رویشان نقاشی باشد،خیلی هایشان با پرسپکتیوی که معلوم است مثلا از پایین به بالا،از روی یک دیوار بزرگ عکس گرفته شده اند..

این پاکت مال مادرم بود و مثل همه ی چیزهای دیگر توی خانه ی ما،هیچ صاحب نداشت ، از دست ما بچه ها دور نگه داشته نمی شد (که عجیب بود چون ما ویرانگر بودیم واین "ما" یعنی من نمی خواهم حساب  خودم را از برادر هایم جدا کنم و بگویم آرام بودم و بی آزار!). ولو بود توی دست و بالمان که حتی اگر دوست داریم-که ظاهرا همیشه  هم داشتیم- با خودکار خط خطیش کنیم.
نمی دانم چرا این دفترچه یا پاکت را دوست داشتم ،یعنی نمی دانم در آن سن چرا جذبم  می کرد؛رویش نوشته بود : هنر انقلابی مکزیک،  که یادم نیست چه فکری راجع بهش می کردم  و حتی یادم نیست می توانستم بخوانمش وقتی دلداده اش شده بودم یا بعد ها خواندمش، اما خوب  برای کودکی که تفریحش اسب و سرخ پوست و کابوی بازی با برادرهاش است چه جذابیتی می تواند داشته باشد؟رنگی نبود ،نه رویش ،نه تویش و  نرم و براق هم نبود.برای من اما انگار سحر عجیبی توی آن دست هایی که میخ سوراخشان کرده بود نهفته بود،توی اشک هایی که حتی بدون وجود رنگ ها هم معلوم بود سرخند و توی گل هایی  که زیبا بودند حتی سیاه سفید،اما سنگین،باربر نمی دیدشان.

نمی دانم چرا اسم هیچ کدام از نقاش ها را یاد نگرفته بودم،شاید به خاطر همان نفرت همیشگی از حفظ کردن اجباری:چیزها یا باید خودشان داوطلبانه در ذهن من می ماندند،یا هیچ وقت یادشان نمی گرفتم.اما نقاش های آن طرح ها را دوست داشتم شاید چون فکر می کردم نقاشی های بزرگ و در نتیجه مهم شان ساده است ، بعضی هایشان را بیشتر از بعضی ها دوست داشتم،مثلا آن هایی را که همه ی خطوطشان نرم بود و منحنی،بعد با خودم تصور می کردم این ها رنگیشان چقدر باید خوشگل باشد و حتی تلاش کردم خودم دست به کار شوم که جنس کاغذ و رنگ عموما  تیره ی زمینه ها نا امیدم کرد.

توی خانه ی ما این چیز های معلوم نیست کجا هستند،پس یا اتفاقی می بینیشان یا دیگر نمی بینیشان،پس بعد تر ها من گاه گاهی این دفترچه ی هنر انقلابی را دیدم و گاهی نه و دیگر نه یادی از نقاشی ها داشتم و نه نقاش ها..


فیلم "فریدا" را که دیدم  فریدا را دوست داشتم،عاشق شوری شدم  که در رگ هایش بود و عاشق آن قدربزرگ بودنش که می توانست ببخشد.عاشق عاشق بودنش و عاشق بی پرواییش.

فریدا را دوست داشتم و نقاشی هایش را نه خیلی،به خصوص آن هایی که پر از جمجمه  و خون و سیم وبودند.دیگو را هیچ دوست نداشتم و نقاشی هایش را چرا.زیبا بودند و احتیاج نداشت یادم بیاید از بچگی دوستشان داشته ام و خوب راستش آسان هم نبود باز شناختن آن سیاه و سفید ها از آن همه رنگ و روح که در فیلم می دیدم.چند وقتی گذشت و تصویرها توی ذهنم نقش بست تا دو زاریم افتاد که این دیگو ریورای دوست نداشتنی همان نقاش بزرگ هنر انقلابی مکزیک است..ولی باز هم فرقی در اصل ماجرا نکرد،


من فریدا را دوست داشتم و نقاشی هایش را نه خیلی.دیگو را هیچ  دوست نداشتم و نقاشی هایش را چرا.خیلی.

پ.ن:این یک نوشته برای دل نویسنده اینجاست و مقصودش از نوشتنش خیلی پیچیده است
.دل نویسنده هم چنین آهنگ های فیلم فریدا را خیلی دوست دارد.به خصوص این یکی.