ستاره آسمون اشمارم امشو..



روی کاناپه توی گرما دراز کشیده ام و بدون هیچ هیجان خاصی بازی برزیل و کره شمالی  را نگاه می کنم. فکر می کنم این چه جام جهانی است؟ آسمانش بی ستاره است،بازیکن بزرگ کم دارد،کسی نمی درخشد و اگر می درخشد،درخششش چشم را نمی زند،سو سویی می کند،خاموش می شود. بعد با خودم می گویم هیچ جای دیگری ستاره ای نمانده که،همه ی ستاره ها در آسمان مجاهدت های مردم کشور من جمع شده اند،چند تایشان شده اند سهراب و ندا و اشکان که به نام و چهره می شناسیمشان و تاریخ تولدشان را بلدیم،ده ها تای دیگرشان را نمی شناسیم و نمی دانیم چگونه رفته اند و چه فرق می کند ؟ستاره اند در آسمان من.

بعد با خودم می گویم که چه ربطی دارد! کوتاه بیا،چرند نگو.
روی کاناپه دراز کشیده ام و برای اولین بار در زندگیم دلم خیلی نمی خواهد برزیل گل بزند، یاد خودم می افتم موقع دیدن بازی های جهانی مهم تیم ایران،هر لحظه با خودم می گفتم ما که هیچ چیز،هیچ چیز،هیچ چیز نداریم،کاش ببریم که یک خوشحالی کوچک داشته باشیم. به مردم کره شمالی فکر می کنم،یک نقش جغرافیایی می آید توی ذهنم،نمی دانم دقیقا کجاست و چه شکلی ست،فقط یک جایی را تصور می کنم که در شمال یک جای دیگر قرار دارد و همان روی نقشه دورش سیم خاردار کشیده  شده است و همه ی سطحش را گردی خاکستری گرفته،مردم را توی کوچه های مه گرفته تصور می کنم که  با قدم های کوتاه و سریع از کنار هم رد می شوند. یک مرد را با ظاهر روتین یک مرد از آسیای دور تصور می کنم،با چهره ای سنگی که با هر اشتباه تیم کره دندان قروچه می کند و به این تیم هم مثل اسلحه ی هسته ایش به چشم یک نیرو نگاه می کند،او دیکتاتور کره است،نمی دانم چه تصوری از خانه و زندگیش باید داشته باشم.به جوری که مدافعان تیم کره ،جان دادنی!! از دروازه اشان دفاع می کنند نگاه می کنم و دلم می سوزد.یاد تیم فوتبال عراق می افتم که می گفتند صدام تهدید به تنبیه بدنیشان می کند.این ها هم حالا شنیده ام خانواده هایشان گروگان دولتند تا برگردند کره.تمام و کمال.
نیمه اول تمام می شود ،بدون گل و من دلبسته ی تیم کره شده ام.دلم نمی خواهد ببازند.
به استودیو که بر می گردد دوربین،مجری،همان مجری برنامه ی مردهای گنده بک،با چهره ای گرفته می گوید:ما مجددا تسلیت می گوییم شهادت امام دهم شیعیان جهان رو...بعد غیر از این که سیاه پوشیده،در تمام مدت چرند گفتن هایش حتی لبخند هم نمی زند،انگار مادرش مرده،همین دیروز و طی یک حادثه ی تلخ ،جلوی چشمانش .آن یکیشان هم شروع می کند آمار گفتن،با صورتی در هم انگار دارد آمار کشتار مردم را می خواند،مواظب هستند که حتی تعجب نکنند،چهره اشان زیاد از هم  گشوده نشود یک وقت.
بعد یادم می آید که چرا انقدر دلم برای این کره ای ها می سوزد.چرا انقدر خوب می فهممشان.
بیچاره کره ای ها.بیچاره ما.


پ.ن:نوشتنم که تمام می شود وسط نیمه دوم است و کره دو گل خورده و عادل راجع به مربی برزیل گفته: واقعا لباساش هیچ ربطی به هم ندارن!! و من غش کرده ام از خنده!