دیوار
 به آجر افتاده

با چاقویی که تا دسته درش فرو رفته بود فریاد زد

مرجان!

"عشق تو منو کشت".

مرجان از سر دیوار پرید.

از روز خوب

حرف تازه‌ای نیست

جز من که در خطوط چهر‌ه‌ام اغراق می‌کنم

مهاجرت


 برای ا.خ و نبودنش






رهایی هزار پاره‌ای

که
 خون می‌چکید.




و حالا کلاغ

از همه چیز گذشته

اوج جوجه‌ی کلاغ
آن انتهای فرازهایش
که سایه‌اش از خودش کوچک‌تر می‌شود مدام

خود کلاغست

عقاب
نمی‌شود

نیاز به یک کلمه دارم، کلمه‌ای که مرا از روی زمین بردارد.*

تمام رویای آب


همین رودخانه‌ایست که شب‌ها خانه‌ام را می‌برد.



*از شهرام شیدایی

بشمار

تفنگ را نشد که توی سرش فرو کند

پوتین‌هایش را زد زیر بغلش
و فرار کرد

من در خواب پدر بودم
بالا
بلند


بد بیدار شدم
نحس
بیدار شدم


چه تعبیر ناشیانه‌ایست زندگی