بمانی


 برای همه ی امید های در بند



گفتنی ها کم نیست

بیا
بیا زودتر بگوییم


 بیا که رفیق من! نمی دانم این بار که دست هایت بر افراشته در آسمان

به خیابان بروی ،باز کی می بینمت....
راستی چقدر آسمان این سرزمین دست مشت کرده دیده باشد خوب است؟

 تو بگو!
به خصوص که شاعر هم هستی!

راستی آخرین شعرت را رو به کدام سحر سروده ای ؟
 چشمان تو هم پر از آرزو بود، نه؟
می دانم
آخر آشناست نام و نشانه ات!

به خصوص که نامت هم  را به آرزوی بهروزی ها گذاشتند :امید!



بگو رفیق
بار آخر کی عاشق  بوده ای؟
شک ندارم ،آخر قلب شاعر که بی تپش نمی ماند!

بگو عزیز

دوباره بگو از هر چه گفته ای
بگو که می ترسم از آن سر بی ترست  که بروی و ندانمت!

بگو هر چه نگفته مانده
بگو
 که می ترسم از آن  شوری که  در رگ هایت می دود؛

خون اعدامی و خون مبارز از پا ننشسته!

                              بیا و این بار سرود رفتن نخوان  و بمان و بگو....