Nausea
شهر من
باید همان دیشب می دانستم
از برق چشمانت و از خونی که در رگ هایت می جهید ، پرواز می کرد!
شهر من تنت می تپید زیر قدم هایمان
باید همان شب می دانستم که فردا روز آخر است!
که فردا
در خون خواهی خفت.....
یکشنبه 6.10.88
راه ما ،راه توست ای شهید!
چه ساده به نام دین به خون می کشانمیمان!!
چه ساده به راه آزادی به آغوش باز مرگ می رویم!!
ببین که دین تو از تو چه ساخته ؛ قاتل!
و ببین که چه ساخت راه ما از ما ؛ قهرمان!
بازی با شعر بزرگون
این دو سه روزه تو سرم رژه می ره،گفتم بنویسم خلاصش کنم:
بی همگان به سر شود بی تو،پسر،نمی شود!
گم و گور،رفته از دست
"این غریبه های خوب..."
به غریبه ها پناه می برم
غریبه ها نمی پرسند از چه این گونه ام
چون روز عادیم را ندیده اند آن گونه که هستم، قبولم دارند!
به غریبه ها پناه می برم
در میان شان احساس خوبی دارم
چون نه سراغ کسی و نه چیزی را از من می گیرند آن گونه که هستم،تنها، قبولم دارند !
غریبه ها
آن قدر آشنا نیستند که ناراحتم کنند
آن قدر نزدیک نیستند که ازشان توقعی برود
آن قدر نمی بینمشان که چیزی به دل بگیرم
آن قدر نمی بینندم که چیزی از درون واقعیشان را به نمایش بگذارند
آن قدر نمی شناسندم که بدانند با چه تلنگری می شکنم
آن قدر فرصت ندارم که امتحانشان کنم
غریبه ها نمی دانند حضور عادیشان دور هم، جشن منی است
که دارم با آخرین سرعتی که می توان ، از آن چه آشنایان می توانند به سرم آورند
می گریزم!
به غریبه ها پناه می برم
در میانشان دلم نمی گیرد،
چون از غم هایشان خبریم نیست
دل غریبه ها هم نمی گیرد،چون هم صدایشان می خندم!
و این غریبه ها
چه خوب که مهربانند.....
پ.ن:again to eL,dear eL
فال شب یلدا
زیاد نمی شناسمت
آن قدر می شناسم که بدانم چه دهانی قرار ست ازم صاف کنی!
پ.ن:چیز غریب این است که شب یلدا که من انقدر عاشقش هستم گذشت و هیچ کس سراغ مارو نگرفت.....جز دو سه تا غریبه ی
با ذوق که برای اس ام اس ناشناسانه زدن و حالت مشکوک داشتن!! این شب را انتخاب کردند
از آن دلتنگی های آدمی که باد به ترانه می خواندشان
به من بگو
آن جا هم باد می آید و زیبایی این درختان سر به آسمان را نقش زمین می کند؟
به من بگو
آن جا هم انگار شاخه ها روی سنگفرش ها
در آینه به خود نگاه می کنند؟
به من بگو
به من که تو را نگاه می کنم و نمیابمت
آن جا هم جز من که هر وعده بهای آمدن پاییز را پرداخته ام
کسی نگران رفتن پاییز نیست؟
به من بگو
به من که سخت بی تو مانده ام
به من بگو که این همه می بینم ؛ باد ها می وزند و ابر ها می ریزند و باز جای تو در دلم پر نمی شود.....
استقبال
رستگاری در باغ فردوس
من یک عمویی داشتم که همیشه برای ما تعریف می کرد یک دفعه با دمپایی از روی پشت بام به پیشنهاد یکی از دوست هایش که او هم اکثرا همان جا حضور داشت ، از تهران رفته کرمانشاه!
حالا من احتمالا یک روز برای بچه هایم تعریف کنم که ساعت 3.30صبح از خانه عمو سیم تان درآمدیم رفتیم خانه ی خواهر خاله پرتان، یک ساعت بعد همه که خوابیدند ،همه را بیدار کردم و من ،از آن جا هم در آمدم و دلم خواست که طلوع را در تجریش ببینم ,این شد که در ساعت 5 صبح در باغ فردوس به خوردن یک کاسه حلیم رستگار شدم اما هر چه صبر کردم خورشید بالا نیامد و من برگشتم خانه و اگز به نظر بچه هایم جالب نیامد هم به جهنم.
هیچکس از تو نگفت...
و به ش. ن که بسیار از او می شود آموخت:
هیچکس از تنها اخراجی دانشگاه من چیزی نگفت؛
دیدیم که هنوز دنبال آزادی می گردی و خوشحال شدیم
شنیدیم که می خواهی راه را دور بزنی و با زندانبان ترانه بخوانی و گفتی که شب این گونه زودتر سحر می شود و ما نگرانت شدیم
دیدیم که هم خوانی داری که خیلی خارج می خواند و از او ترسیدیم و تو؟ آن قدر تنهایی ساز زده ای که سختت است از کسی
نصیحت قبول کنی که در موسیقی فقط گوش خوبی دارد..
گفنتد که راه دور را نزدیک تر کردنت، نه برای آزادی است، به تو شک کردند و ما هم ..
گفتند و شنیدیم که تو و نه یارانت را گرفته اند و زندانی و اما هیچکس باور نداشت سالم مانده باشی و این همه شعر و ترانه ات
هنوز سرود آزادی بوده باشد و ما دلمان گرفت......
که دیگر نمی شناختیمت و از تو راستی و دروغ کارهایت خبریمان نبود
اما امروز دیگر باید گفت ،باید گفت از تو و اخراج قطعیت از دانشگاه لعنتی ،از روزهای انفرادیت ،از اینکه به قول خودت در هر
لحظه از آن مدت بازداشت و بازجویی نمی دانستی می خواهند بکشندت یا زنده نگه دارند؟ از عکس های جعلی شرکتت در
شلوغی های 18 تیر دانشگاه تهران ،از بازجوی احمق که به TNT می گفت TNG ،از لگدی که به خاطر تصحیح حرفش خوردی
ازروزهایی که ناگهان تفریحت می شود ساعت های بازجویی که "حداقل یک نفر باهات حرف می زنه"،از وقتی که چشم بند می
شود جز لباسهایت، از با چشم بند خبر دادگاه های متهمین را یکشنبه روزی از کیهان خواندن...
از پوز خند باز جو به ریش مدت نتراشیده ات به هوای اعترافات ابطحی
از هفته هفته پارانویا و شک به مادر و خواهر و برادر.....
برادر باید گفت و من می گویم، اگرچه می دانم اشتباه کردی برای اشتباه گرفتن دوست و دشمن ،می دانم آن روزها حواست نبود که
هیچ مقص خوبی از راههای لجن آلوده نمیگذرد ،می دانم بازی خوردی و می دانم این خاطرات زندان تعریف کردنت
برای معذرت خواهی نیست ،برای جلب ترحم هم نیست،برای این است که بگویی حالا می دانی،اگرچه دیر..
برادر و من می نویسم چون این حق هیچکس نیست!این همه روز زندان، این همه تنش ،این همه نامردی دیدن،
این همه به ناگهان دانستن که در میانه خیمه شب بازی ،عروسکی بوده ای..این همه بازی برادر حق هیچکس نیست!
من از تو می نویسم و به یادت می آورم چون بازگشته ای!
و به یادت می آورم نه با موسیقی تلفیقیت! که با همان سرود های قدیمی مان :
پرسه یاس است در آوای این پتیارگان
از زمین
از زندگی
از عشق
از ایمان بگو!
گاهی راهم این است
فرار
از تلخی انتظار که حتی نمی دانم برای چیست
از بی خبری
از تمامی نتوانستن ها و نمی دانم هایم
از سرما
از احساس کوبش قلبم که تازگی ها باز مانند گنجشک بی پناه زیر باران مانده ای
سخت می زند..
فرار می کنم
بالش و پتویم را بر می دارم و فرار می کنم به کنج دنج خوابیدن که در آن حداقل رویاهایم با من مهربانند
منتظرم نمی گذارند
برای ماه آخر پاییز
امروز فهمیدم
تردید هایم از همه چیز قوی ترند
حتی از رویای عشق
نه که نمی دانستم
نه
امروز دوباره یادم افتاد.....
آی عشق
همیشه منم در باغ هابم
پای برهنه
روی تابی نشسته ام
به انگشتان پایم نگاه می کنم که از حالشان خوشحالند:برهنگی!
و تو آفتابی که از میان ابر های اندیشه ام ، سر بر می آوری
یک روز
همیشه
عاقبت!
راحت بگویم
به طلوع دوباره ات همیشه ام امید هست.......
کابوس
چه بگویم
چه بگویم از وطنی که موطن مردمانش که نیست ، هیچ
قتلگاه زیباترین فرزندان خود است
و به میان میدان هایش
به حکم شرع
قتل
آزاد است
و در پستو هایش
به رسم عشق
نوازش
ممنوع
رویای رویا پروران* که نیست، هیچ
جای شلاق است بر دیده های زیبا پسندشان
و زخم است
که بخراشیش
کابوس است
تلخ تر از کابوس هراسناک ترین شب ها
که به فریاد سیاه بی کسی بیدار شوی
و هر روز صبح مردمانش به عادت دیدن مرگ از بسترهاشان بر می خیزند...
پ.ن:اعدام احسان فتاحیان هم اتفاق افتاد،علیرغم همه ی نباید ها و خواهش می کنیم اعدام نکنید ها و نامه های کوتاه و بلند امضا شده
باید از قوانین اسلام ممنون بود با این میدان مانوری که به حاکم شرع داده است!
abortion
دچار تردید بدی هستم،کاش دهنم را می بستم و می گفتم ما تا سر درس های این قسمت خوانده ایم!
اگر یک رامبراند یا موتزارت بوده باشد چی؟
اگر چیزی نمی گفتم و ا.ن دیگری به دنیا می آمد چی؟
اگر یکی پیدا بشود که به مولف کتاب تنظیم خانواده ی دانشگاه ها بگوید در کتابش ننویسد یک دوره ای وجود دارد که در آن
"هیچ" خطری نیست چی؟انگار در جریان نباشد بچه ها منتظر هش هستند برای اتکا به راه های طبیعی!
اگر دهنم را ببندم و فکر نکنم با " گفتن" این که چه راه هایی وجود دارند یکی را از زندگی محروم کرده ام چی؟
پ.ن:این تصویر را قبلا هم استفاده کرده ام در وبلاگی که دیگر وجود ندارد و بر موضوعی جداگانه
http://amelee.deviantart.com/art/Abortion-31726670
کاش فردا روزی.......
آزادی عزیز!
برادر و خواهرمان
دست و تن و جان
زندگی و آینده
بر پای تو هیچ انگاشته اند،باشد که کرشمه کم کنی و .....
در آیی!
پ.ن: دروغ چرا الآن فقط یه آرزو دارم ،اونم اینه که فردا تهران باشم،
13آبانی سبز تر از جنگل های سواد کوه البته آرزوی اصلیمه!
موشه هیچ کاری نداشت،فقط عاشق شده بود!
یادم نیست تا چه سنی فکر می کردم do zir benoo یک چیزی تو مایه ها ی متلک با یک حرف سکسی است که مردان
می گویند برای دلبری از بانوان جذابی مثل خاله سوسکه!!
پ ن1:امروز یک قسمتی از شهر قصه را دانلود کردم و کلی دوباره دلم واسه فیله که دندونش شکست و بقیه قسمتهایش هم به
غارت رفت ،سوخت،مثل همان بچگی هایم،هیج عوض نشده ام انگار!
پ.ن2:دو زیر بن(با تشدید و صدای ضمه روی نون)حرفی است که ملای روباه شهر قصه برای جلب توجه خاله سوسکه تکرار
می کرد.
پ.ن3: کلی فکر کردم به این که بچه ای که تا حوصله اش سر می رفت شهر قصه گوش می داد ،بزرگیش از این که من هستم
بهتر در نمی آید عمرا!
پ.ن4:همه ی ملا های جهان همان روباه هستند!
پ.ن5:اینم لینک این عشق و اعتیاد درمان ناپذیر دوران کودکی ما
شهر قصه قسمت اول (http://www.comm.utoronto.ca/%7Efarid...SEH_Part_I.mp3)
قسمت دوم (http://www.comm.utoronto.ca/%7Efarid...H_Part_IIa.mp3)
قسمت سوم (http://www.comm.utoronto.ca/%7Efarid...H_Part_IIb.mp3)
قسمت چهارم (http://www.comm.utoronto.ca/%7Efarid..._Part_IIIa.mp3)
قسمت پنجم (http://www.comm.utoronto.ca/%7Efarid..._Part_IIIb.mp3)
قسمت ششم (http://www.comm.utoronto.ca/%7Efarid...H_Part_IVa.mp3)
قسمت هفتم (http://www.comm.utoronto.ca/%7Efarid...H_Part_IVb.mp3)
با تشکر از:
http://www.persianhub.org/
خانه ی همسایه دانشگاه
هفته ای شاید سه یا چهار بار به در پشت بام لبخند می زنم و می فهمم باز خانه ام را رد کردم!
بر می گردم طبقه چهارم.
این چیزها معلوم نمی کند!
z3.blogfa.com ابولفضل ابراهیم شاهی
من کجا گم شدم؟از همان خیابان آشنای شلوغ بود؟
رهایت کردم و گم شدم
چطور
در شهر من
رفتن تو
مرا گم کرد!
گم شدن این بار اما رهایی نبود
چون دوست داشتن هنوز "عادت" نبود
پ.ن:این چیزها معلوم نمی کند،شاید هم این بار باد همه چیز را با خود برد!
از حقوق زن
"هما نا دختری که سیگار می خرد همچون شیطان رجیم است بر روی زمین،پس او را تکفیر کنید و هنگامی که در خواست خود را
مطرح کرد به او خیره خیره نگاه کنید و جواب سلام و خدا حافظی او را ندهید"
،
..........................................
......................................................
........................
......................
.........
.................................................................................
....
.................
..................................
..........
....
....
سوخت
رفت
تمام شد
برای یک نفر امشب
همه چیز تمام شد
امشب
چقدر اشک
چقدر
و آموختن این که به این سرزمین شیطان زده هرگز هیچ آرزویی برآورده نمی شود
معجزه ای رخ نمی دهد
به بالا ترین بهایی که می شود چیزی آموخت
به جان
و مرگ؟مرگ بر همه چیز خط می کشد
سیاه
پررنگ
ای لعنت بر این پاییز
متقلب بلفطره
معمولا استادا باعث می شن من احساس کنم اسکلم!
ولی امروز یک استاد!!!باعث شد احساس کنم قیافم شکل همون موقع هاس که بچه مدرسه ای بودم،تا اومد تو گفت امتحان و
زرت جای من رو عوض کرد!
این طور آدم!
نمی دونم مشکلش با خواننده ی کامنت گذارنده چیه( یا اصلا همه نمی تونن کام بزارن یا فقط بعضیا یا حتی فقط من)! ولی هر چی هست آرزو می کنم زودتر حل شه!
پ.ن:یعنی برین پست آخرشو به شدت بخونین
پ.ن:لحظاتی پیش این مشکل رفع شد!چقدر من دلم پاکه :))
the strength I always loved in you Finally gave way
!پ.ن :ابن هم خود آهنگ که از دستش ندهد کسی احیانا
http://www.4shared.com/dir/18055017/77285c8/sharing.html
صد زلزله!
http://tinyurl.com/ykjgh7o
ما می میریم!
!ما را ببخشید که این قدر می میریم و این همه راحت
ما در خیابان می میریم
زیر ماشین
گاهی با گلوله از پشت بام
روی اسفالت
گاهی به خاطر فریاد
با مشت و لگد
گاهی با کودکی می میریم
گاهی با کودکی می کشیم
گاهی در دعوا
گاهی چار پایه از زیر پایمان می کشدند
!گاهی حتی خودمان می کشیم همدیگر را
این وقت ها ما را ببخشید
ما این طور بار آمده ایم
با عطش انتقام در سینه
با طمع خون خواهی در سر
با داغ خشونت بر تن
این طور بار آمده ایم
بخشش نمی دانیم
در آفرینش ز یک گوهر بودن
از یادما ن رفته
از یادمان برده اند
لكم في القصاص حيات
یادمان داده اند
ما را ببخشید
شما نگران نباشید
ما خودمان می میریم
برای آزادی
از وبلاگ شیوا نظر آهاری بسیار عزیز
نه،تو تنها نیستی
روز بیست و سوم است.5 شنبه ای که مثل همه روزهای انفرادی به تنهایی می گذرد، در چهاردیوار تنگ سلول. 23 روز بی خبری، 23 روز بدون کلام . 23 روز تنهایی . نگهبان خبر می دهد که حاضر باشم برای بازجویی . مانتو و شلوار سورمه ای رنگ زندان را تنم می کنم و مقنعه مشکی ای را که بلندایش تا روی ناف می رسد، به سرم می کشم و چشم بند رامی بندم تا نبینم چیزی را... راهروی بند زنان را طی می کنم و جلوی درب بند، بازجو آماده است. صدا می کند که جلوتر بیا، از زیر چشم بند دستهایش را می بینم و یقین می کنم که خود اوست.صدای لخ لخ دمپایی هایش می پیچد در سکوت راهرو،انگشت هایش با انگشترهای عقیق تکان می خورد که یعنی بیا دنبال من.به راهروی بند مردان می رویم و در به اصطلاح هواخوری آنجا، روی صندلی رو به دیوار می نشینم. صندلی چوبی است و اولین چیزی که از زیر چشم بند می بینم، نام " عبدالله مومنی" است که حک شده روی صندلی. یک جوری عجیب آرام می شوم، انگار فراموش می کنم همه تنهایی های 23 روز گذشته را، انگار دوباره مقاومتی که انتطارش را ندارم در وجودم تزریق می شود. نام عبدالله مومنی، هرچند ناراحتم می کند از بودنش در اینجا، اما به من می گوید که تنها نیستم در سکوت این سلول ها. عبدالله را هم گرفته اند و بالاتر از آن نام کوروش زعیم نوشته شده. چند ثانیه ای مات می شوم و یادم می افتد به کلام مادرم که در تماس تلفنی گفته بود:"همه را دستگیر کرده اند ، هر کس را که فکرش را بکنی"
باز در روز سی ام هم نام عبدالله مومنی روی دیوار اتاق بازجویی خودش را نشان می دهد، زیر نامش نامم را می نویسم و تاریخ می زنم و در کنارش می نویسم: " محکم باشید"
عبدالله عادت دارد که هر جا می رود اثری برای دیگران باقی بگذارد، همین نام ها، همین اثرهای کوچک، دلخوشی ای است در این روزهای یکنواخت بی خبری، روی درب آهنین هواخوری هم نامش هست و باز من زیر آن می نویسم:" آقای مومنی، شما هم انفرادی هستید؟".. دیگر جوابی نیست، دیگر اثری از عبدالله روی هیچ دیواری نیست، روی هیچ صندلی ای نامش نوشته نشده.. بی خبرم و هر بار که می روم بازجویی، تمام دیوار را دنبال نامش میگردم، اما آخرین تاریخ، همان 21 تیرماه است..
از گوشه و کنار می فهمم که او را به همراه دیگرانی به سلول های کوچک انفرادی بند 240 انتقال داده اند و در تمام روزهایی که از انفرادی به سلول چند نفره منتقل شده ام، به تنهایی او و بقیه فکر می کنم و قلبم درد می گیرد، ژیلا می گوید:" فکر می کنی عبدالله تا کجا بتواند مقاومت کند؟" می گویم که نمی دانم! و یادم می افتد به روز اولی که اسمش را روی صندلی دیدم.آن شب هنگامی که سفره شامم را پهن کرده بودم تا در کنار آن و در تنهایی خودم شام بخورم، لیوان آبم را پر کردم و جرعه جرعه آن را به سلامتی زندانیان سر کشیدم. اولین جرعه: به سلامتی عبدالله مومنی که امروز، دیدن اسمش بهم مقاومت داد.. دومین جرعه: به سلامتی همه زندانی هایی که اینجا، به جرم فکر کردن دارن بازخواست می شن.. آخرین جرعه: به سلامتی خودم که 23 روزه تنهام و هنوز ایستادم( این آخری شاید تحویل بیش از حدی بود که خودمو گرفتم!). پس از آن هم بعضی از شب ها با ژیلا این کار را می کردیم.
**
پنجمین جلسه دادگاه متهمان اعتراضات پس از انتخابات است و من صبح در ملاقات از مادر شنیده ام که نام عبدالله هم در لیست دادگاه بوده است، به او گفتم که گمان نمی کنم عبدالله حرف بزند، حالا در سلولی هستم که تلویزیون داریم، سلول شماره 13، تمام اخبار امروز را دنبال می کنم تا از دادگاه با خبر شوم. بلاخره اخبار ساعت 2، قسمتهایی از آن را نشان می دهد. نماینده دادستان کیفرخواست ع. م را می خواند، تو را از پشت سر نشان می دهند، اولین کلام را که می گویی، از جا می پرم و می گویم:" عبدالله است". هم سلولی ها متوجه تغییر چهره ام می شوند، می گویند: مطمئنی؟ ( هنوز تو را از پهلو نشان نداده)، می گویم که صدایش را می شناسم به قدمت این چند سال آشنایی !. چسبیده ام به تلویزیون و حرفهایت را گوش می دهم، اتهاماتت که اتهامات من و بسیاری دیگر است، تو می گویی که در گذشته چه اشتباهاتی کرده اید، که دفتر تحکیم منحرف شده، که با تجزیه طلبان همراستا بوده اید.. تو می گویی و می گویی.. من گوشه سلول کز کرده ام، کبری می گوید که نباید خودم را ناراحت کنم، هم سلولی ها سعی می کنند به طریقی مرا از فکر کردن به دادگاه بازدارند، من اما تا صبح فردا در خواب و بیداری، گفته هایت را مرور می کنم..
عبدالله!
آقای مومنی
ما که باور نکردیم آنچه را شما گفتید، هیچ کس باور نکرد، حتی قاضی صلواتی..
اندوهگین مباش، در دادگاه سرت را پایین نگیر، زل بزن در چشمهای بازجو و قاضی.. دروغ بگو.. آنها دروغگویی را دوست دارند..اصلا بگذار فکر کنند شکسته ای، اما ما تا همیشه این روزگار باور نمی کنیم آنچه را گفته ای..
مادر می گوید که ادوار تحکیم بیانیه داده و گفته اند خدا را شکر که در دادگاه فهمیدیم عبدالله زنده است.. تو زنده ای رفیق.. آنها بخواهند یا نه.. تو زنده می مانی رفیق..
وبلاگ گردی
کارم شده بشینم پای نت از این وبلاگا که لینکاشون این بغله،برم وبلاگایی که تو وبلاگ اونا لینکشون اون بغله!!
پ.ن1:همین خدا(یی که روزی 100بار با دیدن این مخلوقات داغون بش می گم خاک تو سرت با این 7روزه جهان تحویل دادنت)به سر شاهده اگه یه جا لینکی از خودم به جا گذاشته باشم!
پ.ن2:مردم خوب می نویسن!!
پ.ن3: پسرا چه قد فش میدن تو وبلاگاشون،دمشون گرم واقعا!
.
!این حکایت حالا ی ماست

..بله !از این چیزا هست

اون جوری
خانه ی خیابان مانگو
ترجمه اسدالله امرایی
hey doc!
*********************************************************************
-دیشب مثلا درس نخوندی,چیکار کردی؟
خوب آخه آدم چی بگه به یک ابلهی که نمی دونه آدم وقتی درس نمی خونه چی کارا می تونه بکنه؟
پ.ن1:خیلی بلاگ خواننده داره!خیلی خواننده ها واسشون سواله من به چی می گم این جوری؛به چی می گم اون جوری,می شینم توضیح می دم!
پ.ن2:به نظر خودم بهتر شد بش نگفتم درس نخوندم ,نشستم رو صفحه اول کتاب خانه خیابان مانگو خط های آبی و نارنجی و یقه ی لباس کشیدم!همینطوری،از بیکاری.بد نشد
!دارم دور بر می دارم
ps:
!بعد از مدت ها نوشتن و پابلیش شدن احتیاج به گرم کردن داره!
اینم توضیح راجع به اسم این پست
!نوشتن از سر
فعلا این باشد اینجا تا اصل مطب.......
راستی!سلام!به انگیزه دوباره برای منتشر شدن!